شورای اجتماعی محلات

بسم الله؛

هفته قبل اولین جلسه شورای محلات تشکیل شد و من به عنوان نماینده فرهیختگان! و عضو شورای محلات توی جلسه شرکت کردم. بانو هم همراهم بود. اول جلسه معاونت فرهنگی شهرداری منطقه 2 صحبت کردن پیرامون شورای محلات و وظایف اونها و بعد از ایشون هم جناب شهردار صحبت کردن. بعد از صحبت های شهردار با توجه به اینکه تمام حاضرین جلسه بزرگتر از من بودند و افراد روحانی و فرهنگی هم شاملشون بودند دیدم خانم ابراهیمی دبیر جلسه داره به من نگاه میکنه و با اجازه ی جمع شروع کردم به صحبت و نظراتم رو گفتم پیرامون دستور کار جلسه.

بعد از من هم که سایر اعضا شروع به صحبت کردن کردند همگی با پیشنهادات من موافق بودند و اون پیشنهادات به عنوان مصوبات جلسه اعلام شد و خودم رو هم مسئول پیگیری اون موارد گذاشتن.

با این حجم کاری پروژه های شخصی،  خوشحالم که بتونم برای مردم منطقه ام کاری انجام بدم. 

دیشب میخواستم یکم برای هواخوری برم بیرون.بانو گفت کجا میری؟ به شوخی گفتم میرم سر کشی از ایستگاه های صلواتی! :)

البته فرصتی هم برای بیرون رفتن پیش نیومد و مشغول صحبت با سیدعلی (برادر بانو) شدم.

نوشتن در blog.ir

چند وقتی بود علاقه مند بودم در سرویس blog.ir که مربوط به شرکت بیان میشه وبلاگی داشته باشم و اونجا بنویسم تا اینکه امروز توسط دوستی دعوت نامه ای برام ارسال شد که تونستم وبلاگی رو در اون سایت داشته باشم.

از امروز در سرویس وبلاگ بیان با وبلاگ یادداشت های یک برنامه نویس به آدرس http://webnevesht.blog.ir در خدمتتون هستم. ظاهرا این سرویس در حال راه اندازی قابلیت انتقال وبلاگ از سایر سرویس دهنده ها از جمله بلاگفا به سرویس خودشه...وب نوشت همچنان به فعالیت خودش ادامه میده و در روزهای آینده روی یک سری موضوعات خاص مطلب می نویسه اما در وبلاگ یادداشت های یک برنامه نویس هم در خدمت دوستان هستم. در اون وبلاگ علاوه بر موضوعات عمومی که جنبه ی به روزتری هم پیدا می کنه روی مسائل علمی و فنی و تخصصی هم فعالیت میکنم.

شب بیداری ها

بسم الله؛ 

این شبها همه اش دچار شب بیداری هستم...نه بخاطر ماه رمضان و عبادات شبانه(!). شب بیداری بخاطر پروژه نرم افزار رزرواسیون...معمولا شب ها تا بعد از سحر بیدار هستم.کارش تمام شود چند روزی فقط میخواهم بخوابم!

ظهرها که از موسسه برمیگردم به خانه آنقدر خسته ام که حاصل جمع 2+2 را هم شاید نتوانم حساب کنم!

روزمرگی های من

بسم الله؛

این روزا دلم می خواهد کمی از همه چیز فاصله بگیرم...اگر نبود حجم کارها و فشار پروژه ی برنامه نویسی که شب و روزهای من را درگیر خود کرده است کمی به دور بودن از همه چیز می پرداختم.در این روزهای شلوغ جایی خالی می کردم برای خودم و بانو ... این روزها بانو نیز بخاطر من فرصتی برای استراحت و استفاده از تابستان ندارد. و ترجیح می دهد در هنگام انجام کارها کنارم باشد... دلم میخواهد زودتر این کار را تحویل دهم تا بیشتر از این شرمنده ی بانو نباشم بخاطر این ظهر و عصرهای تکراریِ در خانه ماندن!

پیاده سازی کافه جوانی

بسم الله؛ 

با امروز و فردا کردن کاری پیش نمیره... بالاخره باید از جایی کار رو شروع کرد...این روزا توی موسسه با یکی دو تا از دوستان راجع به کافه جوانی صحبت کردم و تصمیم گرفتم از یک جایی شروع کنم...الان توی شرکت نشستم و یه طرح اولیه برای قالب کافه جوانی دارم آماده می کنم که اگه بشه بذارم بالا....بخش مدیریتش که از قبل نوشته شده و آماده است... طی روزهای آینده تلاش می کنم بخش های مختلف این سایت بیاد بالا...

برای شروع کافه جوانی از چهار بخش اصلی(کافه ) تشکیل شده که عبارتند از : ادبیات، اندیشه ، اجتماع ، هنر ... که تمام موضوعات مختلفی که قرار بود توی این سایت بهشون بپردازیم توی این چهار دسته بندی قرار میگیرن... شعار اولیه این سایت هم خرد ، شور و اندیشه است... 

همین جا رسما از دوستانی مثل: مسافر و شازده کوچولو ،وحدت عماد ، من او و ... دعوت میکنم برای همکاری در بخش های مختلف سایت...دوستان دیگری هم که علاقه مند به همکاری در این سایت باشن با کمال افتخار در خدمتشون خواهیم بود...

از هر گونه پیشنهادی برای بهتر کردن این سایت چه پیشنهاد گرافیکی ، چه پیشنهاد ساختاری و چه پیشنهاد محتوایی شدیدا استقبال می شود.

آسمان

گاهی سینه انسان به قدری سنگینی می کند که دیگر زمین تاب نگه داری او را ندارد؛ تنها آسمان است که می تواند با آغوشی باز این بار گناه را به دوش کشد.

کار شبانه روزی

بسم الله؛

این روزا کار کردن روی پروژه ی نرم افزار تحت وب رزرواسیون بلیط هواپیما و تورهای گردشگری و هتل تقریبا تمام وقتمو گرفته و شب و روز روی این نرم افزار کار می کنم. شنیدم شرکت دیگه ای که نرم افزار مشابه ای رو توی تهران پیاده سازی کرده وقتی شنیده توی مشهد نرم افزار جدیدی داره پیاده سازی میشه گفته هیچ وقت اونا نمی تونن همچین نرم افزاری رو پیاده سازی کنن و نمی تونن رقیبی برای ما بشن...فعلا نسخه ی آزمایشی این نرم افزار که در اختیار شرکت جم سیر قرار گرفته تونسته توی بازار آژانس های مسافرتی مشهد صدایی بپا کنه و مشتری های خوبی براش دارن پیدا میشن...بخش رزرواسیون بلیط هواپیما که مراحل آخرشو داره طی میکنه و رزرواسیون هتل رو هم پشت سرش دارم شروع میکنم...

امروز جمعه است و به اتفاق بانو اومدیم شرکت که تا شب من روی پروژه هام کار کنم و ایشون هم درس بخونن...معین هم همراهمون اومده با یه پلاستیک خیلی بزرگ اسباب بازی ! و مشغول ماشین بازیه واسه خودش...

وصایای آیت الله نخودکی اصفهانی

بسم الله؛

دیشب با پدر بانو صحبت می کردم راجع به برخی کرامات آیت الله نخودکی اصفهانی... محله نخودک مشهد که محل زندگی این مرد بزرگ خدایی بوده نزدیک محل سکونت ماست و معمولا توی حرم هم میریم سر مزارشون برای خوندن فاتحه ای و صحبتی.... دیشب توی این فکر بودم که سایتی رو پیاده سازی کنم راجع به ایشون و صحبت ها، نقل قول ها، خاطرات ، کرامات و مسائل گوناگون زندگی ایشون رو توش قرار بدم...امروز سرچ می کردم ببینم سایتی وجود داره درباره ایشون یا نه که به این مطالب برخوردم... جالب بود برام و تذکراتی بود برای این روزهای من:

فرزند ایشان نقل می کند :

ایشان وصایای خویش را به شرح زیر به من فرمودند: 
« ولقد وصینا الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله.... 
نیست جز تقوی در این ره توشه ای نان و حلوا را بنه در گوشــــه ای 
بالتقوی بلغنا ما بلغنا، اگر در این راه، تقوی نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثری نیست و جز از خسران، ثمری ندارد و نتیجه ای جز دوری از درگاه حق تعالی نخواهد داشت. حضرت علی بن الحسین علیهما السلام فرمایند:
« انّ العلم اذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه الا کفرا و لم یزدد من الله الاّ بعدا » 
اگر آدمی، یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین، هباءً منثوراً خواهد گردید.

بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد، پسر بچه ای داشتم شب آن روز از دست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شده ای. اینک اگر شبی، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی می کشم. 

بدان که انجام امور مکروه، موجب تنزل مقام بنده خدا می شود که به عکس اتیان مستحبات، مرتبه او را ترقی می بخشد.
 بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیده ام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است.

اکنون پسرم، ترا به این چیزها وصیت و سفارش می کنم: 
اول: آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جای آوری. 
دوم: آنکه در انجام حوائج مردم، هر قدر که می توانی بکوشی و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه حق، گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود. »

در این جا عرضه داشتم: پدرجان، گاه هست که سعی در رفع حاجت دیگران، موجب رسوایی آدمی می گردد. 
فرمودند: 
« چه بهتر که آبروی انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود. 
سوم: آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هر چه داری، در راه ایشان صرف و خرج کنی و از فقر و درویشی در اینکار پروا منمایی. اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفه ای نیست. 
چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز پیشه خود ساز. 
پنجـــم: به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهی. » 

در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت، آدمی را از ریاضت و عبادت و تحصیل علوم ظاهر و باطن باز می دارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: 
« تصور بیهوده مکن، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خدا است. »
بعد از آن فرمودند: 
« چون صبحگاه روز یکشنبه کار من پایان یافت، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و کفن و دفن مرا مباشرت کن. »

همچنین سفارش کردند که مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملی که طبیب معالجشان بود ایشان را به جانب قبله کند و آداب میت را اجرا نماید. و به مرحوم سید مرتضی روئین تن مدیر روزنامه طوس نیز فرمودند: 
« شما هم صبح یکشنبه بیائید و بعد از فوت من یکساعت بالای سر من قرآن بخوانید. »

 

احوالات روزانه

بسم الله؛

معمولا در روزهای مختلف حال و هوای مختلفی دارم ... این روزا تو فاز(!) این ابیاتم!

هر که عاشق پیشه بی خویش تر

هر دلی بی خویش تر درویش تر

در دل من باغ ها از لاله ها

همچو نی در بند بندش ناله ها

با خیال لاله ها صحرا نورد

دشت را پوید ولی با پای درد

-----

گوی سبقت می برند این خاکیان

در عروج خویش از افلاکیان

عشق اینجا اوج پیدا می کند

قطره اینجا کار دریا می کند

رخصتی تا ترک این هستی کنیم

بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم


پی نوشت :

*  اللهم ارحم من لایرحمه العباد و اقبل من لایقبله البلاد

*  خدایا رحم کن بر آنکه بندگانت بر او رحم نمی‌آورند و بپذیر آن را که هیچ سرزمینی نمی‌پذیردش!

*  با این نوا بشنوید ابیات بالا را.

* یک مقاله نوشتم در خصوص شبکه های اجتماعی در یک مجله ویژه مدیران آستان قدس رضوی... البته با اسم مستعار صدرا رئیسی! دیروز چاپ شد.


بهانه ی خلقت

این روزا هیچی مثل این شعر حال و هوای دلم رو عوض نمی کنه. میتونین با نوای گرم حاج محمود بشنوینش

این کیست، این که محو تماشای خود شده
پیش از ظهور، مادرِ بابای خود شده
 
در بی زمانِ مانده به میلاد، سر بلند
از امتحانِ روشن فردای خود شده
 
با سیزده مناره خدا را صدا زده
قد قامت بلند مصلّای خود شده
 
منظومه های شمسی او بی نهایتند
گرم شکوه دیدن ژرفای خود شده
 
عقل فرشته ها که به جایی نمی رسد
خود پاسخِ شگفت معمّای خود شده
 
حالا علی برای علی جلوه کرده است
آئینه ی تلألؤ همتای خود شده
 
اصلاً خدا هر آن چه که می خواست، او شده
این کیست این که حضرت زهرای خود شده؟!
 
اشراق آسمانیِ رازِ تبارک است
صبح نزول سوره کوثر مبارک است!
 
دل می بری غزل غزل از این ترانه ها
شیواترین عزیزترین مادرانه ها
 
تسبیح را به دست بگیر و ببین که باز
معراج می روند همین دانه دانه ها
 
با آیه های سوره قدر آمدی که ما
ایمان بیاوریم به آن بی نشانه ها
 
هر صبح با سلام پیمبر طلوع توست
تنها بهانه ی پدرت از بهانه ها
 
آتش گرفت اگر تن تب دارمان چه غم
نورِ «دعای نورِ» تو سر زد به خانه ها
 
یا نور! فوق نور، علی نور ، نورِ نور
خورشید می شویم از این جاودانه ها
 
ای کاش زیر سایه سادات جا کنیم
نانی خوریم و حق نمک را ادا کنیم
 
سرو آمدی که پایِ علی همسری کنی
اصلاً رسیده ای که علی پروری کنی
 
با خطبه ات حماسه ای از واژه ها شکفت
شاید زمان آن شده پیغمبری کنی
 
تو از خودت برای خدا خرج می کنی
تا پاسداری از شرف سنگری کنی ...
 
که ریشه ولایت از آن آب می خورد
تا سایه ای بگیرد و حق گستری کنی
 
نهج البلاغه خوان مدینه، طنین تو
پیچیده تا که شرح علی محوری کنی
 
شیرازه عفاف و حیا و وقار و صبر
تنها به دست توست که مرد آوری کنی
 
ما شیعه زاده ایم به این دل خوشیم که
بیمار می شویم کمی مادری کنی
 
بانو به قول خواجه هواخواهِ خدمتیم
جا ماندگان قافله های شهادتیم
 
یادش بخیر یاد شهیدان یکی یکی
شوریده های حضرت باران یکی یکی
 
خرّم شده است شهر به شهر دیارمان
از خون گرم و قامت ایشان یکی یکی
 
جبهه گرفته بوی تو را که گرفته ای ...
سرهای سرخ بر سر دامان یکی یکی
 
کم کم پیامشان که فراگیر می شود
گل می کنند غزّه و لبنان یکی یکی
 
بحرین و مصر و تونس و صنعا ز خواب جست
از انقلاب پیر جماران یکی یکی
 
اکنون رسیده است زمانش که بشکنند
طاغوت های سنگی انسان یکی یکی
 
با بیرق ولیّ زمان می زنیم پا ...
بر قله های دانش دوران یکی یکی
 
بر لب فرشته نام تو آورد گریه کرد
سجّاده درد پای تو حس کرد گریه کرد
 
جان می دهیم و از درتان پر نمی زنیم
موجیم و سر به ساحل دیگر نمی زنیم
 
وقتی که حرف، حرفِ ولایتمداری است
ما دم ز غیر تا دم آخر نمی زنیم
 
وقتی که امر نایبتان فرض جان ماست
سنگ کسی به سینه ی باور نمی زنیم
 
ما را فقط به پای ولایت نوشته اند
ما سینه پای بیرق دیگر نمی زنیم
 
با ذوالفقارِ نامِ علی پا گرفته ایم
ما درس خود ز مکتب زهرا گرفته ایم
پی نوشت:
1-دو شب پیش به امید (برادر بانو) گفتم من هیچ وقت توی زندگیم به چیزی و کسی حسادت نکردم....اما حق بده که حسادت کنم که مادر شما حضرت زهراست...
2-
آیینه ای نهاده خدا بین سینه ام
حس می کنم مزار تو را بین سینه ام
 
مانند آن خسی که به میقات پر کشید
قلبم به سوی مادر سادات پر کشید
3-دو روز پیش رفته بودم دانشگاه،بالاخره فرم تدریس رو بهم دادن و اسمم رو توی سیستم اساتید ثبت کردن...
4-شعر اولی از جناب آقای حسن لطفی و دومی هم از سیدحمیدرضا برقعی است...

بی وطن

اللهم ارحم من لایرحمه العباد و اقبل من لایقبله البلاد

پیاده روی

دلم میخواد توی یک خیابون که دو طرفش درخت باشه با آرامش قدم بزنم و پیاده روی کنم...

افتخار

دیشب بانو سوال می کرد در مورد سوژه برای کنفرانس در درس تاریخ تحلیلی صدر اسلام...صحبت کشید به تاریخ...

با اینکه هیچ ارتباطی هم به حرفهایمان نداشت گفتم:

آنقدری که به شهر سوخته سیستان افتخار میکنم یک صدم آنرا به هخامنشیان و امثال کوروش و داریوش افتخار نمی کنم! (در خصوص تمدن)

روزمرگی های اینترنتی

بسم الله؛

این روزها اینترنت برایم جذابیت گذشته را ندارد...عمده ی وبگردی هایم خلاصه شده است در چک کردن ایمیل، سرزدن به جهان نیوز، رجانیوز ، آزادراه، لینوکس ریویو و یکی دو تا وبلاگ و انجمن های نرم افزارهای آزاد و لینوکس...همین... دنبال چند تا ایده هستم اما فرصتی نیست برای پیاده سازی....

روی یک پروژه ی جدید شخصی کارم رو شروع کردم به نام تجربه ها...که یه صفحه بیشتر نیست و افراد تجربه های روزمره ی خودشون رو بتونن توش منتشر کنن جوری که به درد بقیه بخوره...همه ی ما تجربه هایی رو در زندگی مون به صورت روزمره پشت سر میذاریم که میتونه برای بقیه عبرت انگیز باشه یا به درد کسی بخوره...


پی نوشت: بانو این روزها خیلی نگران منه و منم نگران مسائل دیگه و اینا باعث شده فشار روحی زیادی روم باشه که زده و ناکارم کرده و این روزا فشارم خیلی پایینه و خیلی بیحالم... شکر خدا خودمون مشکلی نداریم و مسائل جنبی مربوط به دیگرانه که بهرحال مارو درگیر خودش کرده...


نهضت مردمی پوسترهای عاشورای 88

محرم 88 بود که اتفاق بزرگی در کشور رخ داد...

در آن زمان حرکت های فرهنگی گوناگونی در کشور بوجود آمد که یکی از مهمترین حرکت های فرهنگی مذهبی جامعه حزب الله طراحی پوسترهایی با مضامین مذهبی سیاسی و عاشورایی در خصوص اتفاقات عاشورای 88 و پس از آن حماسه بزرگ 9دی بود...این حرکت کم کم به شکل یک نهضت مردمی شکل گرفت و طی دوسال گذشته توانست جای خود را در میان فعالیت های فرهنگی کشور باز کند و بسیاری از پوسترهایی که در مناسبت های مختلف این طرف و آن طرف می بینیم ثمره تلاش بچه هایی است که صادقانه و بدون هرگونه چشم داشتی طراحی می شود و در اختیار مراکز و تشکل ها و سازمان قرار می گیرد...

پوسترهای این گروه فرهنگی تا روزهای اخیر در وبلاگ نهضت مردمی پوسترهای عاشورای 88 منتشر می شد که چندی قبل پروژه طراحی سایت نهضت مردمی پوسترهای عاشورا به شرکت ما واگذار شد و پیاده سازی این سایت بر عهده بنده قرار گرفت...انصافا تجربه ی کاری خیلی خوبی برایم بود و  امکانات بسیار زیادی در قسمت مدیریت و بخش کاربران عضو شده در سایت قرار داده شده است.

این روزها موج دوم محرم بیداری آغاز شده است و این سایت در فراخوانی از طراحان ، ایده پردازان و .... دعوت کرده است در این موج شرکت کنند...


سایت نهضت مردمی پوسترهای عاشورای 88

آسمان را بر افراشت

امروز توی وب گردی هام به یک فایل صوتی برخورد توی سایت تبیان با صدای امام موسی صدر (حفظه الله) درباره هدفداری جهان و نظم و انضباط هستی... برام جالب بود....

میتونین از اینجا گوش بدین به این صحبت ها

پریدن اطلاعات هارد لپ تاپ

دیروز ویندوزم رو عوض کردم...بدون هیچ دلیل خاصی درایو F لپ تاپم پرید...وقت زیادی برای بازیابی اطلاعاتش نذاشتم و قید 40گیگا بایتی که در اون پارتیشن بود رو زدم...

امروز تمام هارد لپ تاپم پرید. تمام 250گیگابایت! 

شبکه جوانان رضوی

بسم الله؛

حدود یک هفته است که کار جدیدم را شروع کردم و در موسسه خدمات مشاوره ای، امور جوانان و پژوهش های اجتماعی آستان قدس رضوی مشغول به کار شده ام. در حال حاضر پروژه ای در موسسه در حال اجراست به نام شبکه جوانان رضوی(شجر) که پرتال جامعی است در خصوص جوانان که دبیری تحریریه ی این پرتال به بنده واگذار شده است. اینروزا در حال آماده سازی پرونده هایی در خصوص امام رضا(ع) برای دهه کرامت هستیم. تا چند روز مانده به شروع دهه کرامت سایت آغاز به کار می کند و در خدمت دوستان خواهیم بود.

در کنار کار در موسسه عصرها نیز در شرکت همچنان مشغول به فعالیت مورد علاقه ام یعنی برنامه نویسی هستم. 

پی نوشت: سه چیز مورد علاقه در زندگی من :برنامه نویسی، فلسفه و شعر و ادبیات

خطاب به مدعیان حقوق بشر

با نهايت درد مي نويسم

چقدر خنده دار است هر شب ميخوانم " اللهم اشبع كل جائع " يعني خدايا سير كن هر چه گرسنه هست در اين دنيا و ... خب خدايا سير كن ديگر از من دعا از تو هم اجابت

چقدر خنده دار است هر وقت گرسنه اي ميبينم كنارش مينشينم و برايش و با او گريه ميكنم ولي از غذايم به او نميدهم

چقدر خنده دار است من مسلمانم در كنار گوش من مسلماني دارد از گرسنگي ميمرد و فرياد " يا لل مسلمين " او بلند است ولي نميشنوم *

چقدر خنده دار است

چقدر خنده دار است من مسلمانم ولي براي مسلماني ام مرز گذاشته ام و مي گويم اين مسلمان آري آن مسلمان نه

چقدر خنده دار است هر شب نصف شب بيدار مي شوم ايميلم را چك ميكنم و از ديدن كشته شدن فلان حيوان در فلان كشور متاسف و متاثر ميشوم و به در خواست فرستنده آن را براي ليستم " سند تو آل ميكنم " ولي براي كشته شدن انسان هاي مسلمان  بخاطر گرسنگي كسي براي من ايميلي نميفرستد من هم كاري ندارم

چقدر خنده دار است هر چه مدعيان حقوق بشر ببينند من هم ميبينم بي بي سي ببيند من هم ميبينم ،‌دشمنم ببيند من هم ميبينم ، صهيونيست ها ببينند من هم ميبينم ،‌رسانه هاي خارجي ببينند من هم ميبينم و فرياد ميزنم اما اگر رهبرم ببيند و فرياد بزند ؟؟؟؟ ....

چقدر خنده دار است من ايراني ام ...

چقدر خنده دار است كه من محرّم براي امامم سينه ميزنم و " يا ليتنا كنا معك " را فرياد ميزنم ولي از زندگي او هيچ نميدانم

چقدر خنده دار است من ماه مبارك رمضان افطاري ميدهم و بر سفره كساني را دعوت ميكنم كه امعا و احشا شكمش از وزن يك نفر در سومالي بيشتر است " خدا قبول كند "

من ايراني ام

من ايراني ام

من پيرو امام كريمي هستم كه چند روز ديگر به تولدشان است چقدر برايم گنگ و نامفهوم است وقتي ميشنوم ايشان سه بار زندگيشان را به فقرا بخشيده اند ...

چقدر خنده دار است  من مسلمانم ، من علوي ام* حتما پي نوشت ها را بخوانيد

من مسلمانم ، من علوي ام*

من مسلمانم ، من علوي ام*

پي نوشت هاي كاملا مربوط :

* پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
« ومن سمع رجلاً ينادي: يا لًلمسلمين فلًم يجبه فليس بمسلم»
هرکس صدای کمک خواهی مردی را بشنود که فریاد می زند، مسلمانان به دادم برسید جوابش ندهد و به او کمک نکند، مسلمان نیست.
در ارتباط با مواسات و احساس همدردی و رفع مشکلات یکدیگر فرمودند:
 «مًثل المؤمنين في توادّهم و تراحمهم وتعاطفهم مثل الجسد إذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسّهر والحمّى»؛
 مثل مومنان در پیوند و دوستی و محبت و رحمت به هم [واهمیت دادن به سرنوشت یکدیگر] مثل یک پیکر زنده است که اگر عضوی از آن به درد آید، سایر اجزای پیکر با آن اظهار همدردی می­کنند.

*معلّي‌ بن‌ خنيس‌ مي‌گويد:
ديدم‌ كه‌ امام‌ صادق‌(ع‌ليه السلام )با كيسه‌اي‌ بردوش‌ به‌ جائي‌ مي‌رود.اجازه‌ گرفتم‌كه‌ ايشان‌ را همراهي‌ كنم‌.با حضرت‌ به‌ محله‌ فقراء رفتيم‌ وامام‌ بربالاي‌سرآنان‌ كه‌ همگي‌ درخواب‌ بودند،مقداري‌ غذا مي‌گذاشت‌.من‌ پرسيدم‌كه‌ اينها شيعه‌ هستند؟امام‌ فرمود:اگر شيعه‌ بودند كه‌ ما هرچه‌ داشتيم‌حتي‌ نمكمان‌ را با آنهانصف‌ مي‌نموديم‌

رهبر معظم جمهوری اسلامی ایران زودتر از رسانه ها این موضوع را متوجه میشود و مبلغی را برای مردم سومالی ارسال میکند...

هلال احمر ایران و دیگر کشورها برای کمک اعزام میشوند...

ای کاش میتوانستیم درک کنیم که با حتی با 100 تومان میتوانیم جان یک انسان را نجات دهیم

خبرها حاکی از آن است که گرسنگی در سومالی، روزانه جان 100 نفر را می گیرد و بدتر این که اکثر جان باختگان زنان و کودکان هستند.

همچنين هموطنان با ارسال يك پيامك خالي از خط ايرانسل به شماره 8115 قادر به ارسال كمك‌هاي نقدي خود براي مردم سومالي خواهند بود.

مردم خیرخواه کشور جهت کمک به مردم قحطی زده و نیازمند سومالی می توانند از طریق شماره حساب های 99999 و 0199999999003 جمعیت هلال احمر نزد شعبه مرکزی بانک ملی ایران قابل پرداخت در تمامی شعب سراسر کشور اقدام کنند.

به گزارش روابط عمومی بانک ملی ایران، همچنین شماره حساب های ارزی 702070 (دلاری) و 800300 (یورویی) بانک ملی ایران به نام جمعیت هلال احمر جمهوری اسلامی ایران در نظر گرفته شده است.

منبع: دوست خوبم وبلاگ شفاعت 

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

بسم الله؛

این روزها رو با این شعر سر میکنم....شعر بسیار زیبایی از حمیدرضا برقعی...

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد

شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست

واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم

نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد

شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است

راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید

خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت

قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

 

    می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت

ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد

سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند

لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی

رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی

وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد

نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار

پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی

یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.


پی نوشت: میتونین این شعر رو با صدای گرم حاج محمود کریمی بشنوین...


خمینی بی تو دیگه از چی بخونم...

بسم الله؛

سرودهای حماسی زمان جنگ و بعد از آن بخشی از خاطرات غیر قابل فراموش شده ما را تشکیل می دهند. نواهایی که در عالم کودکی می شنیدیم تشکیل دهنده ی بخشی از روحیات آرمانی و انقلابی ما بودند که خاطرات شیرینی از آن دوران را برایمان رقم زده اند...

سرودهای گروه سرود آباده از این قبیل سرودهای حماسی بودند که آنچنان بر دل می نشستند که اکنون نیز که بعد از گذشت سالها بعضی از آنها را می شنوم خاطرات آن روزها برایم تداعی می شود. و در زمانه ی امروز بیش از پیش مرا در راه آرمان هایم استوارتر می کند.

چند روز قبل تصادفا چند سرود قدیمی گروه سرود آباده را در اینترنت پیدا کردم که یکی از آنها سرودی بود در رثای امام روح الله(ره) که مناسب دیدم آنها را برای استفاده دوستانم در اینجا قرار دهم.

 

این مجموعه نوستالژیک را تقدیم می کنم به همه ی دوستان  بخصوص آقا توحید عزیز که اینروزا از ایشان بی خبر هستم.

آنچه در این مجموعه خواهید شنید:


حلقه ی فکری کافه جوانی

بسم الله؛

بعد از چند روزی که کافه جوانی به دلیل مشکلاتی در دسترس نبود دیروز مشکلاتش حل شد. و به لطف دوست خوبم ارمیا از نظر فضا و هاست امکانات خوبی در اختیارم قرار گرفت.

در حال طراحی یک قالب مناسب برای کافه جوانی هستم و همین روزها رسما بخش هایی از آن را افتتاح می کنم. از دوستانی که نظرات خود را اعلام نمودند و یا اعلام همکاری کردند صمیمانه سپاسگزارم... قصد دارم یک حلقه ی مطالعاتی فکری فرهنگی برای مدیریت کافه جوانی راه اندازی نمایم. دوستان علاقه مند که افتخار همکاری میدهند میتوانند در صفحه ی اصلی کافه جوانی و یا در بخش نظرات وبلاگ-پیام خصوصی- مشخصات خود بهمراه آدرس ایمیل را اعلام نمایند تا به رسم قدردانی یک سیستم وبلاگ نویسی وردپرس اختصاصی بهمراه ساب دامین بر روی دامین کافه جوانی به عنوان یکی از اعضای حلقه ی کافه جوانی به آنها تقدیم شود.

فعلا یک بخش وبلاگی برای کافه جوانی ایجاد کرده ام به نشانی

http://blog.cafejavani.ir که علاوه بر اینجا مسائل مربوط به کافه جوانی را درآنجا نیز می نویسم تا احتمالا در آینده از اینجا مهاجرت کنم.

  • پی نوشت:
  • اردیبهشت امسال ششمین سالگرد وب نوشت بود و وارد هفتمین سال خود شد این وبلاگ.

بازگشت بیوتنی

بسم الله؛

دیگر به فکر و مشورت و استخاره نیست
باید که جان دهیم جز این راه چاره نیست
معشوق جز به کشتنم اهلی نمی‌شود
من خوش به این‌که او دلش از سنگ خاره نیست
روی مزار ما بنویسید: «هیچ‌کس»
این آسمان، معطّل ماه و ستاره نیست
خرده مگیر اگر که زبانم صریح بود
این‌ شعر جای آمدن استعاره نیست
تکلیف، مثل روز برایم مشخص است
دیگر به فکر و مشورت و استخاره نیست


پی نوشت:


مشغله هام واقعا زیاده...واقعا عذرخواهم از همه ی رفقا.

اینجا هم دیگه قول مردونه میدم مرتب به روز بشه.

-شعر از احسان محمودپور

کافه جوانی

بسم الله...

به لطف کمک بسیار ویژه ی دوست خوبم جناب ارمیا آدرس کافه جوانی به نشانی www.cafejavani.ir ثبت شد و انشالله همین روزها کارهای پیاده سازیش رو شروع میکنم... در باره این سایت مفصل باید صحبت کنم...فقط فعلا در همین حد میگم که توی این سایت قصد دارم یک حرکت جدید رو در حوزه ی فرهنگ و اجتماع شروع کنم..

کافه جوانی پاتوقیه برای هر آدمی با دل جوان... محفلیه برای مطرح کردن هر موضوعی توی حوزه ی فرهنگ، اجتماع، اندیشه،مذهب ، فلسفه ،هنر، ادبیات ، سیاست و حتی علم!

احتمالا تا فردا یک صفحه ی نظرسنجی میذارم روی سایت برای گرفتن نظرات دوستان در خصوص محتوای سایت... هر دوستی هم که علاقه مند به همکاری توی مدیریت این پروژه باشه با کمال میل در خدمتش خواهم بود... انشالله قصد دارم این سایت رو از جنبه ی فنی و پیاده سازی به عنوان پروژه ی پایان نامه ی کارشناسیم ارائه بدم.

فعلا یا علی

سقوط فرعون نزدیک است...

بسم الله...

بابت این همه مدت نبودنم از همه ی دوستان عزیز بخصوص ارمیا ،من او ، و استاد شازده کوچولو عذرخواهی میکنم... و ممنون از همه ی دوستانی که توی این مدت برام پیام های خصوصی و عمومی گذاشته بودن... و نگران و جویای احوال...

این چند وقت بخاطر مشغله های کاری و درسی و زندگی واقعا فرصتی برای نوشتن نداشتم...مثل چندماه گذشته ولی با درجه ی بیشتر...امروز امتحاناتم تموم میشه و سرم خلوت تر....پروژه های کاری رو هم تقریبا تحویل دادم...

و همین یکی دو روز آینده با مطالبی میام دوباره به دیدن دوستان...

این روزها خبرهای مهمی از مصر و تونس و اردن و یمن بگوش میرسه که نشون میده انقلاب اسلامی ایران تونسته بر دنیا تاثیر بگذاره و حکومت های ظالم کشورهای مختلف بوِیژه کشورهای عربی یکی یکی در حال سقوط هستن....انشالله همین روزها خبر سقوط قطعی فرعون مصر بگوش خواهد رسید....

یقین بدانیم که اتفاقاتی در دنیا در حال رخ دادن است و خبر از آینده ای روشن برای ما دارند...

غم

بسم الله...

خیلی دلم گرفته....یه غمی روی دلم سنگینی میکنه.... چند دقیقه دیگه کلاس دارم و بچه ها میان....اما تمرکز ندارم برای درس دادن...

مشغله

بسم الله...

این روزا مشغله هام خیلی زیاده و فرصت زیادی برای کارهای دیگر ندارم...دوستان ببخشند....

ساعت عاشقی

و از آغاز چنین بود...

از همان نخست روز...

از همان آغاز آدم(ع)

از همان روز آب و گل

و قرار بر این شد تا آب و گل بشود آدم، و ما آدم شدیم ، به همان شیوه

نخستین، که سرشتمان بود در سرنوشت؛

و ما آدم شدیم...

همواره در خواب

همواره در نسیان و فراموشی ، به مثابه انسان

و ما آدم شدیم. اما همواره چشم هامان بسته بود و ندید.

چنین که امروز نمی بینیم و چشم داریم.

و قرار بر این شد...

تا ساعت هستی روی عدد دوازده کوک شود و شد...

و هنوز ساعت کوک است و هنوز تکانی به خود نداده ایم.

و هنوز نسیان و فراموشی

و هنوز ما همان انسان نخستینیم

و هنوز همان هبوط

و همان غفلت های همیشگی

تا مگر ساعت زنگ بخورد و بیدار شویم

راس ساعت دوازده ...

 

  • پی نوشت: مطلب از آرشیوم بود... این روزا هم خوبم و هم بد....بد که نمیشه گفت...آدم نمیتونه بد باشه اما گاهی سرحال نیستم...فکر میکنم کم کم رو بیارم به چند خط کوتاه نوشتن و همیشه نوشتن...
  • کمی از سیاست فاصله گرفتم...و البته اخبار رو از طریق اینترنت پیگیری میکنم که بی خبر نباشم...همین فاصله گرفتن هم باعث شده یادداشت سیاسی هم نذارم توی وبلاگم...
  • یه پروژه ای رو در حال برنامه ریزی هستم که اگه خدا بخواد یک سایت فرهنگی هنری اجتماعی دارم راه میندازم توی حوزه های فرهنگ و هنر و اجتماع و ادبیات و فلسفه...دنبال اینم که ایده ی جدیدی رو پیاده کنم...
  • مختارنامه رو حتما دنبال کنین... مفصل باید در مورد این سریال فاخر و ارزشمند صحبت کرد... این جمعه ای که گذشت موقع نمایش صحنه هایی از کربلا یکی از همخونه ای هام به شدت زد زیر گریه و با صدای بلند گریه می کرد...حس و حالش واقعا آدم رو به تکون می داد و به شدت بهش غبطه خوردم و به حال و احوالش...
  • همراه خوبی پیدا کردم واسه ارشد ...یه دوست خیلی خوب که برنامه ریختیم باهم بخونیم درس های آزمون ارشد رو...
  • ظاهرا دیروز امروز فردا از اول محرم دوباره شروع میشه...امیدوارم مجری برنامه رو عوض نکرده باشن....
  • التماس دعا...برام دعا کنین خیلی زیاد...

گذر زمان

بسم الله؛

دیروز با خودم فکر می کردم انگار همین دیروز بود که دبیرستانی بودم و آرزو می کردم بروم دانشگاه...این روزها دانشگاه کم کم دارد تمام می شود...

برای ارشد نرم افزار ثبت نام کردم...کسی هست پایه ی  درس خوندن باشه بخونیم؟

لینوکسی شدم!

بسم الله...

سلام...

به پیشنهاد یکی از دوستان لینوکسی شدم و توزیع مینت رو روی لپ تاپم نصب کردم و با لینوکس کار میکنم از این به بعد...این پست رو هم از محیط این سیستم عامل می فرستم... شب احتمالا وبلاگم رو آپدیت می کنم.

سبز و آرام باشید و شاد در پناه خدا

در اتوبوس

در اتوبوس نشسته ام و دختری با وضعیتی زننده و بدحجاب وارد اتوبوس می شود...پیرمرد بغل دستی ام شروع می کند به غیبت در مورد آن دختر و وضعیت ظاهریش و در مورد او صحبت کردن... پسری هم با ظاهری آنچنانی به آن دختر خیره شده بود و هر از گاهی چشم و ابرویی حواله اش می کرد و بعد هم اشاره کرد که در ایستگاه بعدی پیاده شوند... اتوبوس به ایستگاه رسید و آن دختر و پسر پیاده شدند...
و من در فکر آن بودم که گناه کدامیک بیشتر است؟
پیرمردی که پشت سر آن دختر غیبت می کرد؟ یا آن دختر که با آن وضعیت زننده بیرون آمده بود؟  یا آن پسر که آنگونه آن دختر را همراه خود کرد و یا من که سکوت کرده بودم؟  



پی نوشت: آن پسر در ایستگاه دیگری سوار اتوبوس  شده بود و آن دختر هم در ایستگاه دیگر... لطفا نگویید شاید آشنا بودند...عکسم هیچ ربطی نداره...جهت خالی نبودن عریضه بود.... عکس بهتری پیدا نکردم...کسی پیش نهادی داره واسه مساله حجاب و جلوگیری از بدحجابی؟  

امام مثل بقیه نبود...

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آنرا تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن را در ریه‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود و ماهی ها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد (تازه زمینی که آرام تر از دریاست)، شروع می کند به تکان خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا می زند. تنش را بر زمین می کوبد. و گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و راست می کند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به هوا بلند مي‌شود. با شکم روی زمین می افتد. و دوباره همین کار را تکرار می کند.

علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیلی طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!

اگر چه در گفتگوها حرفی از امام برده نمی شد، اگر چه در بسیاری از جاها تصویر کاغذیش حضور داشت، اگر چه در خیلی از جاها فقط پای جمله ای اسمش را نوشته بودند، اما همه جا حضور داشت. خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنی ای نداشت. جبهه، خط مقدم، بسیجی، و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب. امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دائمی نامحسوس بود. وقتی امام می گفت:

- من بازوی شما را می‌بوسم،

گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران بسیجی جریان پیدا می کرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تک تک آنها را بوسیده باشد. حال آن که بسیاری از آنان هیچ وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت در مورد وجود دیگری فکر نمی کند. کسی باور نمی کرد امام بمیرد. به فکر کسی هم نمی آمد که امام بمیرد. مرگ امام در مخیله هیچ کسی نمی گنجید و از این رو بود که بعد از اعلام خبر مرگ، همه گیج بودند. بدترین قشرهای اجتماعی، در مورد مسایل اجتماعی، فئودال ها و بورژواها هستند. زاویه دیدشان نسبت به مسایل اجتماعی از بدترین جهت است. در ایران، البته بعد از انقلاب، این دو دسته با هم مخلوط شده بودند. انقلاب طبقه فئودال را بورژوا می کند. جنگ طبقه بورژوا را فئودال می کند. در ایران بلافاصله بعد از انقلاب، جنگ شده بود!

شاید تعریف بورژوا همین باشد. کسی که فقط از زاویه دید خودش به مسایل اجتماعی فکر می کند. همه بورژواها و فئودال های ایرانی همین خاصیت را دارند. اما سوگ امام برای آنها عجیب بود. زاویه دید آنها را حتی چیزی مثل شوک اجتماعی پذیرش صلح هم به هم نزده بود. در هنگام پذیرش قطعنامه که اپوزیسیون‌ها از به هدر رفتن نیروی نهفته جوانان می گفتند، هنگامی که بسیجی ها بدون دلیل واضحی ناراحت بودند، وقتی که مردم، همه گیج بودند، طبقه بورژوا مشغول پرتنش ترین معاملات اقتصادی بودند. پشت آنها را مرگ صدها هزار نفر هم نمی لرزاند!

اما حالا مرگ یک نفر زاویه دید آنها را عوض کرده بود. همه گیج بودند. وقتی خبر مرگ امام را می شنیدند، باور نمی کردند.خیلی‌ها سعی می کردند خود را ناراحت نشان ندهند. چرا که نظام سیاسی- اجتماعی فقط یک بستر است برای فعالیتهای اقتصادی. این بستر هر چه باشد تفاوتی ندارد. اگر زیاد رنگ عوض کند، فعالیت های اقتصادی متنوع تر می شود. اگر ثابت باشد، سود را باید در کارهای بلند مدت اقتصادی جستجو کرد. همه می دانستند با مرگ امام این بستر تکان نمی خورد، اما چیزی فرای زمین بستر تکان می خورد. این تکان حتی این طبقه را هم گیج کرده بود. همه گرفته و گیج بودند. حتی آنهایی هم که با امام هیچ رابطه‌ای نداشتند.

اندوهی غریب در چهره مردم ریشه دوانیده بود که به یقین از ترس برای آینده نبود. ایرانی ها هیچ وقت آینده‌نگر نبوده اند. وقتی پدر یک خانواده می میرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین می شود. پسر حتی اگر کینه پدر را در دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده می شود. بزرگ‌تر چیزی مثل سایه است. بی سبب نیست که به مثل می گویند:

- خدا سایه بزرگتر را از سر کسی کم نکند.

سایه از سر همه کم شده بود. بورژوا، فئودال، اپوزیسیون، انتلکتوئل،بسیجی، چپی، راستی، هیچ کدام فرقی نمی کرد. سایه بزرگتر از سر همه کم شده بود. این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود. از ماهی، دریا را گرفته بودند. ماهی های حلال گوشت و حرام گوشت، همه به نحو تاثیر برانگیزی بالا و پایین می پریدند. ستون فقراتشان را خم می کردند. مثل کمان. بعد عین تیر که از چله رها می شود، با سر و دمشان به زمین ضربه می زدند و به هوا پرتاب می شدند. دوباره با شکم به زمین می خوردند و این کار مرتب تکرار می شد!!!

ماهی ها خودکشی می کردند!

  • پی نوشت:
  • بخش هایی بود از کتاب ارمیا...این روزها دوباره دارم میخونمش...
  • میلاد سراسر نور دلیل آفرینش ،حضرت زهرا(س) و فرزند پاکش حضرت روح الله(ره) رو به همه تبریک میگم...بویژه به مادر عزیزم...
  • و همچنین تبریک میگم به دوستان وبلاگ نویس بوِیژه الهه مشرق زمین و آرون شید و گلبرگ و قاصدک

دل تنگ

چه دل‌تنگم در این آدینه‌ها، آیا تو می‌دانی؟

 

  • پی نوشت: گاهی اوقات درخواب لاگ خواب های تک خطی ام را می نویسم! یادداشت های تک خطی و حرف های کمی خصوصی با خودم فقط!

یک روز پاییزی

بسم الله...

حس جالبی به آدم دست میده وقتی یک ظهر دل انگیز پاییزی توی یکی از اتاق های فرهنگسرا نشسته باشی..کمی نور خورشید از کنار پرده ای که جلوی پنجره ی بزرگ این اتاق قدیمی که روزی کلاس درس شریعتی بود تابیده باشه توی اتاق و تو در حال پیانو زدن باشی...

خیلی بهم چسبید پیانو زدن توی همچین حالتی!

 

آبی معطر و آسمانی!!!

وقتی سر در خویش میکنی و خودت هستی و خودت، و یادت می رود که "خودت" هم هستی !!! همان تکه ای از مسجود ملایک به فراموشی سپرده شده...

شگفتا که اسرار آمیز خلقمان کرده ای، ای معبود!!!

خودی متعفن و خودی معطر !!!

شاید وقتی روبه رو می شوی با تکه ای دیگر از وجودت، تازه وقتش می رسد که خودشناسی کنی و خدا شناس شوی!

من عرف نفسه فقد عرف ربه...

شگفتا که حسرت بردنی است حال مادران. که می توانند با یک وجود، دو وجود را  همزمان در درونشان تجربه کنند. حسادت انگیز است حس مادر بودن که توامان توانایی رویارو کردن خودها را با خویشتن ها دارا هستند.

آیینه!!!

آنگاه که با وجودی، وجودت را یافتی، بدان که خدایی شده ای! آنگاه است که خدا عشق ورزیدنش را به بندگانش در تجلی به تماشا نشسته است!!!

چقدر زمان ما تهی از این رویارویی هاست؟

نعمت بزرگ و مفقود زمانه آخر و عصر آخرین ها!!!

و به راستی پاسخ آدم ها در این رویارویی چیست؟

خداوند اشتیاقش را چگونه می خواهد آشکار کند؟

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم لماتوا شوقا !!!

هر گاه بندگانم می دانستند که اشتیاقم به آنها چگونه است

هر آن قالب تهی می کردند!!!

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

"یافته شدن گوشه های به فراموشی سپرده شده وجود به غربت افتاده"؟!

آبی معطر و آسمانی!!!

شگفتا ناسپاسی و خود فراموشی خودخواهانه ما !!!

شگفتا مهر و عطوفت و بخشندگی خاص معبود و گمشدگی عبد !!!

 

راهی برای رسیدن

بسم الله...

پسرک در گوشه ای به انتظار نشسته بود... روزها و سالها و قرن ها...در انتظاری طولانی ...

تا روزی که جوانمرد را دید و جوانمرد گفت که رسیدن تنها در حرکت کردن است...نه در گوشه نشینی و به انتظار نشستن...

و پسرک برخواست تا راهش را آغاز کند... راهی برای رسیدن...

 

پی نوشت:

  • امتحانات شروع شده...
  • این روزها آرامش را عجیب آرزو میکنم... شاید با دعای دوستی....راستی شازده کوچولو ! -ببخشید استاد- این روزها به اون دعاهای معرکه ات عجب احتیاج دارم...مخصوصا از اونایی که سر سفره هفت سین دعا کردی برای آرامشم...
  • دوست دارم اشتباهات گذشته را دیگر مرتکب نشوم...شاید باید نگاهی داشت به گذشته...
  • خدایا تو تکیه گاه من در همه ی سختی ها و امید من در همه ی مشکلات و گرفتاری هایی....توی اتوبوس نشسته بودم و از دانشگاه به سمت خونه می رفتم...سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و در حال فکر بودم که چشمم خورد به بنرهای تبلیغاتی کوچکی که توی اتوبوس زده بودن...این جمله رو اونجا نوشته بود...از امام حسین(ع)...
  • نشستن توی اتوبوس هم این روزها حال و هوای خاصی داره...مخصوصا اتوبوس های اینجا که کولرهاشونم روشنه و خنکه....
  • التماس دعا

جناب آقای موسوی؛به خاطر آن‌چه پیش از این از تو شنیده بودم،دوستت داشتم!اما...

جناب آقای میر حسین موسوی!
ایران فقط تهران نیست! رأی یک شهروند تهرانی، با رأی یک شهروند روستایی این مملکت، از نظر قانونی! هیچ تفاوتی نمی‌کند. البته شاید در دیدگاه شما، روستاییان و مردم شهرهای کوچک این کشور، جزو ملت ایران نیستند! و چون در شهر تهران رأی بیشتری داشته‌ای پس برنده‌ای و رأی دیگران ارزشی برایت ندارد! +

جناب آقای موسوی!
به خاطر آن‌چه پیش از این از تو شنیده بودم، دوستت داشتم! اما امروز می‌بینم که جز سایه‌ای مه آلود و سرد، تصویر دیگری در ذهنم از تو نمی‌یابم. +

میر حسین جان!
آن‌چه در شعار و عمل شما در رابطه با قانون فهمیدم این است: قانون و قانون گرایی خوب است، اما تا زمانی که در راستای منافع شخصی و طیف همراهتان باشد! +

موسوی عزیز!
دموکراسی و انتخابات دموکراتیک چیز خوبیست؛ اما وقتی نتیجه‌اش به نفع شما باشد!

آقای موسوی!
شاید طعم پول‌های باندهای قدرت و ثروت و خاندان زر و زور زیر دندانت رفته و نمک‌گیر شده‌ای؟!

میرحسین عزیز!
می‌دانیم و می‌دانی! که از همان اول بازیچه بودی!؟
عروسک خیمه شب‌بازی بازی‌گردانان صحنه‌ای که نه برای رقابت، بلکه برای ضربه زدن به نظام و کشور و مردم شکل گرفته بود. + + +

جناب آقای مهندس!
این روزها و شب‌ها، نمونه‌هایی عملی از مدنیت و اخلاق برخی از هوادارانت را در میادین و خیابان‌های تهران و اصفهان و تبریز و... می‌بینیم! + + +

جناب مستطاب!
در نطق‌های انتخاباتی‌ات بارها و بارها شنیدم که پیر و مرادت را امام خمینی(ره) معرفی می‌کردی، پس ببین که خمینی عزیز، درباره امروز تو چه می‌گوید:
غلط می‌كنی قانون را قبول نداری، قانون تو را قبول ندارد.

آیا بازهم پیر مرادت خمینی است؟

سونامی 24میلیونی

سونامی ۲۴میلیونی دکتر احمدی نژاد کل کشور رو گرفت و مافیای زر و زور و تزویر نتونست جلوی این سیل بزرگ مقاومت کنه...ممنونیم از همه ی مردم عزیز میهن که به دکتر اعتماد کرد و مجددا انتخابش کردن....

مبارک باشه به همگی !

انشالله تا عصر آپدیت میکنم و مفصل میگم راجع به نتایج

تا دولت کریمه یک یا حسین دیگر

  • بسم الله...
  • با قاطعیت امروز به دکتر محمود احمدی نژاد رای دادم!
  • صرف نظر از اینکه ایشان پیروز انتخابات باشد یا خیر! همانگونه  که طی روزهای گذشته در رسانه ها و نشریات نیز منعکس شده است انتخابات اخیر بازی برد-برد برای گفتمان اصولگرایی خواهد بود... اگر مجددا به خواست خدا و یاری مردم دکتر انتخاب شود که وضعیت مشخص است اما در صورت پیروزی رقبا آنچه در این چهارسال نهادینه شده است گفتمان احمدی نژادی است که رییس جمهور بعدی ناخواسته باید به آن تن دهد...ساده زیستی، ارتباط نزدیک و مردمی با مردم، دفاع شجاعانه از مواضع ایران و انقلاب در مجامع جهانی و بسیاری از موارد دیگر که هرکسی روی کار بیاید ناخواسته باید به آنها عمل نماید...

پی نوشت:

  • هفته گذشته شهرستان بودم.از جلوی ستاد مهندس موسوی که میگذشتم بخاطر نصب برگه ای از یکی از مسئولین ستاد وی سوالی را پرسیدم. وقتی از پاسخ دادن عاجز ماند مرا به داخل ستاد برد و در یک جمع ۷-۸نفره از آدم های ۴۰-۶۰ساله مشغول بحث و  صحبت بودم-یک نفره- نهایت ماجرا این شد که وقتی نتوانستند جواب دهند به سوالات من یقه ام را گرفتند و با توهین های فراوان مرا از ستاد بیرون انداختند!
  • فردای آن روز مراجعه کردم به رئیس ستاد موسوی در شهرستان-که روزگاری رئیس آموزش و پرورش بود - وقتی در مورد توهین ها و رفتار روز گذشته ی ستاد آنها با بنده از او گلایه کردم ابتدا عذرخواهی کرد و مجددا بحثی را آغاز کرد که متاسفانه یا خوشبختانه کم آورد و او هم چند کلمه نثار ما کرد و ما ماندیم و جماعتی که ادعای اخلاق دارند...به قول خودشان ادب مرد به ز دولت اوست....
  • در دانشگاه بطور کاملا ناخواسته وارد صحبت و بحث جمعی ۱۷-۱۸نفره از دانشجویان شدم.عده ای طرفدار احمدی نژاد و عده ای طرفدار موسوی...من به نمایندگی از احمدی نژاد حرف می زدم و چند نفر هم همزمان به نمایندگی از موسوی...اما خب طبق معمول حرفهای منطقی نداشتند و وقتی با جواب روبرو می شدند و یا وقتی به چالش کشیده شدند سرشان را پایین انداختند و رفتند...
  • در همان جمع دختری دستبند سبز بسته بود و با لحنی گلایه آمیز گفت : احمدی نژاد خیلی روستایی ها رو پر رو کرده و بهشون رسیده!!! گفتم خانم شما خودتون رو از روستایی ها بالاتر می دونین؟ گفت نه اما...  گفتم خانم مگه روستایی ها جزو این کشور و این مردم نیستند؟ گفت چرا ولی خیلی پررو شدن!! گفتم خانم دادن سهام عدالت ، گازکشی روستاها، آبرسانی به روستاها، آسفالت جاده های روستایی و خیلی کارهای دیگه یعنی پررو کردن روستایی ها؟!!!
  • دو روز بعد روی نیمکت نشسته بودم...پسری در حالی که شال سبزی رو مثل کروات بسته بود دور گردنش رد شد و گفت همه ی شهرها با موسوی هستن و طرفدارای احمدی نژاد فقط روستایی ها و دهاتیان!!! گفتم روستایی ها و دهاتیا مگه جزو این کشور نیستن؟ گفت باشن اما بالاتر از ما که نیستن!!! و راهشو کشید و رفت بلند گفتم انگار تو کارت خیلی درسته!!!

حکایت این روزهای ما

  • بسم الله...
    اینروزا عجیب دلم گرفته....به شدت همه ی آسمون وزمین دست به دست هم دادن برای زمین زدن که نه! کشتن احمدی نژاد....فقط تخریب فقط تخریب فقط تخریب....هم موسوی ...هم کروبی هم رضایی... ای خدا!
    دلم میگیره از اینکه یکی صادقانه کار میکنه و در شرایطی که تازه برنامه هاش دارن نتیجه میدن اینقدر بیشرفانه برای رسیدن به پول و قدرت بخواییم بکوبیمشو بزنیمش زمین...گاهی تو دلم میگم....احمدی نژاد!!! زود بود که بیایی..خیلی زود بود...هنوز قدرتو نمیدونن... میلیارد میلیارد تو ستادهاشون دارن خرج میکنن...تیشرت ها و روسری های سبز مجانی بین مردم توزیع میکنن....
    اونوقت ما توی ستادهایی که خودمون تشکیل دادیم با پول خودمون! داریم فقط برگه و پوستر از پول خودمون چاپ میکنیم برای احمدی...چرا؟ چون مثل موسوی و رضایی و کروبی پول نداره تا خرج کنه برای رسیدن به قدرت....بگذریم...رئیس جمهور محبوبم گفته راجع به هیچ نامزدی صحبت نکنین که خدای نکرده تخریب به حساب نیاد..
     عجیب دلم میگیره این روزا....عجیب...
    ما فقط خدا رو داریم...فقط خدارو...

و خدا نعمت دیگری را هم از ما گرفت

بسم الله....

  • و خدا نعمت دیگری را هم از ما گرفت...
  • بر روی تختم دراز کشیده بودم که مادر وارد اتاق شد و با حالت بهت و بغض گفت آیت الله بهجت فوت کرد...
  • با وحشت گفتم چه شده؟ و دیگر نتوانستم آن جمله مادر را هضم کنم که آیت الله بهجت فوت کرد و ...

جایی خواندم که فرمودند: «خداوند توفیق بدهد به اینکه هر چه می دانیم عمل نماییم؛ اگر عمل کردیم به آنچه که می دانیم و زیر پا نگذاشتیم و چشممان را نپوشاندیم [کار درست می شود]؛ ولی اگر چشم را پوشاندیم و [مثلاً] دست روی چشم بگذاریم، قسم می خوریم که الآن روز را نمی بینیم! راست هم هست، دروغ نیست. تا کسی دستش را جلوی چشمش گذاشته روز و شب را نمی بیند، هیچ چیز دیگر را هم نمی بیند. عمل نکردن به معلومات هم همین طور است. "من عمل بما علم أورثه الله علم ما لا یعلم" هر کسی به معلوماتش عمل کند، خداوند مجهولاتش را معلومات می کند به همان دلیلی که همین معلوماتی را که فعلاً دارد، در زمان صباوت و طفولیت نداشت.»

  • امروز هرکسی گفت چرا مشکی پوشیده ای ، فقط او را نگاه کردم...

پی نوشت:

این روزهایم

بسم الله؛

سلام...

این روزهایم بسیار شلوغ است و علاوه بر پیگیری های ۲۴ساعته برای جمع آوری مطالب سرویس مجله ،مرتضی هم پیشنهاد نوشتن در روزنامه شهرآرا را داده که عجیب نگرانم از اینکه از پسش بر نیایم...

کمتر از بیست روز دیگر کنفرانسی دارم در درس تاریخ اسلام درباره زندگانی سلمان پارسی و فقط چند صفحه از کتابی را مطالعه کرده ام و فرصت نکرده ام برای کنفرانس آماده شوم....

پس فردا سالگرد وب نوشت است و امیدوارم بتوانم مطلب مناسبی برای وبلاگ عزیزم بنویسم...

در خوابگاه اکثر بچه ها میگویند که به احمدی نژاد رای میدهند... نمیدانم سرنوشت انتخابات چگونه میشود ...میرحسین هم در مصاحبه با یکی از شبکه های تلویزیونی خارجی گفته است با اینکه میداند احمدی نژاد رای میآورد و او رای آنچنانی ندارد اما باز هم شرکت کرده است!!!

روزهای عجیبی را پشت سر میگذارم....

پسران این شهر!

بسم الله...

 

توی تاکسی نشسته بودم ،کنارم دختری نشسته بود و نفر سوم هم پسر دیگه ای بود...عادت دارم که توی تاکسی اگه کنارم خانمی باشه کیفم رو بین خودم و اون میذارم تا بدنم با بدنش تماس پیدا نکنه یه وقت...از روی عادت موقعی که نشستم کیفم رو بین خودم و اون گذاشتم...کمی جلوتر پسری که کنارمون نشسته بود پیاده شد و پسر دیگه ای سوار شد و من کنار پسره نشستم و دختره هم اینور نشسته بود....

چند لحظه بعد دیدم دختره به اون پسره میگه بعله!؟ چرا زل زدی به من؟ اونور نگاه کن و پسره هم از روی پررویی بیشتر زل میزد به دختره...و وقتی با شاکی شدن دختر روبرو شد سمت دیگه ای رو نگاه کرد...اما ظاهرا پاشو چسبوند به پای دختره که دختره خیلی شاکی شد و گفت پاتو بنداز اونورو بعد هم کیفشو گذاشت بینشون و طی چند دقیقه ای که دختره جلوتر پیاده شد هردفعه پسره کاری میکرد و اعصاب دختره رو میریخت بهم...

چند بار خواستم دخالت کنم و با پسره برخورد کنم اما نمیدونم چرا مهر سکوتی به لبام خورده بود و نشد کاری کنم...انگار هنوز اونقدر غیرت مردونه توی وجودم نیست...

واقعا اگه خواهر یا همسر خودمون بودن هم اینجوری برخورد میکردیم و مزاحم میشدیم؟

چرا پسرهای شهر ما اینجوری هستن...

روز نوشت

  • بسم الله...
  • شکر خدا مهندسی نرم افزار علمی کاربردی مشهد قبول شدم و دانشگاه آزاد رو انصراف دادم...و بدون حتی یک روز رفتن سر کلاس ۱۳۸هزارتومن بابت انصراف ازم پول گرفت دانشگاه آزاد...
  • مشهد رو ثبت نام کردم و یه روز هم رفتم سر کلاس...
  • هستیم در خدمتتون از این به بعد مفصل تر...
  • حرف واسه گفتن زیاده...خیلی زیاد...
  • ....

سال نو رو هم به همگی تبریک میگم و امیدوارم سر هفت سین برام دعا کنن

روزنوشت

بسم الله...

  • سلام...
  • بعد از مدتها دوباره اومدم...اوم...خب به لطف خدا مهندسی نرم افزار قبول شدم دانشگاه آزاد و انشالله فردا میرم دانشگاه واسه ثبت نام و از اونجا میرم پادگان واسه تسویه حساب... و ... توی این مدتی که توی پادگان بودم اتفاقات خاصی هم پیش میومد که اگر فرصتی پیش بیاد سعی میکنم بهشون اشاره کنم...
  • دهه ی فجر رو به همه تبریک میگم و همچنین پرتاب ماهواره امید رو که نشونه ی اقتدار و پیشرفت کشوره...
  •  برام دعا کنین.. یا علی

روزنوشت

بسم الله؛

  • ۱۱روز از ۳سالگي وبلاگم مي گذره و ۱۱روز ميشه كه وب نوشت وارد چهارمين سال خودش شده...چقدر زود گذشت...به كلي اين مساله رو فراموش كرده بودم...يه دفعه يادم افتاد...
  • خيلي سرم شلوغ شده بود اين دو سه هفته اخير....چند تا پروژه طراحي سايت و چندتا پروژه برنامه نويسي و نوشتن مقاله براي ماهنامه جوان...همه با هم...
  • ....

کانون رهپویان وصال شیراز

  • بسم الله؛
  • خبر خیلی عادی و سریع رسید...درست چند ساعت بعد از انفجار حسینیه سیدالشهدا شیراز که محل جلسات هفتگی کانون رهپویان وصال شیراز بود.
  • و عجیب آنکه تلویزیون و بخش های خبری مختلف چیزی در این باره اعلام نکردند جز ۲۰:۳۰ که بصورت ویدئو کنفرانس با فرماندار شیراز گفتگو کرد و خبر ساعت ۲۱ که تنها به اعلام تعداد کشته ها و زخمی ها اکتفا کرد.
  • ۱۲نفر کشته و ۲۰۲ نفر زخمی حاصل بمب گذاری در کانون رهپویان وصال شیراز....
  • سوال من اینست که آیا واقعا یک پوکه خالی خمپاره که از آن به عنوان گلدان استفاده می شده است قدرت انفجاری دارد که فرماندار و استاندار شیراز از تروریستی بودن این جریان طفره می روند و آن را غیر عمدی دانسته و احتمال انفجار مهمات جنگی ای که هیچ وقت وجود نداشته اند را عامل این جریان دانسته اند؟!
  • به گفته مسئولین کانون هیچ گونه مواد انفجاری در کانون وجود نداشته است ضمن آنکه با رد سخنان مطرح شده مبنی بر اینکه این انفجار ناشی از مواد منفجره موجود در یادمان شهدای این حسینیه بوده، اعلام شد : یادمان شهدا یک محفظه شیشه ای بود که سال 82 احداث شد تا خانواده های شهدا اشیای به جا مانده از شهیدان خود مانند پوتین، کتابچه، سربند، پلاک و امثال اینها را در اینجا نگهداری کنند. به غیر از این اشیا، تعدادی از ابزار به یادگار مانده از جنگ مانند پوکه فشنگ را نیز در این محفظه به عنوان یادگاری به نمایش گذاشته بودند که تمام این ابزار توسط شخص آقای انجوی نژاد (مسئول کانون رهپویان وصال) که خود در زمان جنگ تخریبچی بوده است، بازبینی و چک شده بود.
  • کسانی که در جریان فعالیت های کانون رهپویان وصال شیراز بوده اند حتما این نکته را می دانند که مدت هاست در واحد فرق انحرافی این کانون جلسات نقد و شناخت فرق انحرافی بهاییت و وهابیت برگزار می شود که جلسه آن شب نیز یکی دیگر از همین سلسه جلسات بوده است. اما نکته جالب توجه این جاست که به گفته مسئولین این کانون بارها و بارها از سوی اعضای این فرق تهدیدات گوناگونی علیه کانون بعلت افشاگری کانون علیه آنها و انعکاس و انتشار دروغگویی و عوامفریبی هایشان، صورت گرفته است . از آنجمله که :یکی از دختران بهایی شیراز که با گرایش به این کانون مسلمان شده بود، توسط خانواده اش بسیار مورد اذیت و آزار قرار گرفت. اما این خانم ضمن پافشاری به اعتقاد خود به خواسته خانواده اش تن نداد و به هشدارهای آنها که رسماً او را به مرگ تهدید کرده بودند اهمیتی نداد و درنهایت به شهادت رسید که وزارت خارجه هم در این باره بیانیه صادر کرد. همچنین لازم به ذکر است بهاییان از حدود 6 سال پیش به صورت مداوم کانون را تهدید به بمبگذاری می کردند.
  • نمی دانم...عملیاتی تروریستی در شیراز اتفاق می افتد و با این همه کشته و زخمی و  شواهد کافی برای اینکه تنها عامل این جریان بمب گذاری در محل انفجار بوده است اما طبق معمول با سانسور شدید خبری اعلام می شود که حادثه غیرعمدی بوده است و قص علی هذا!!!!
  • برای آنکه بیشتر بدانید:
  • جزئیات جدید از انفجار در حسینیه سیدالشهدای شیراز - گفتگو با مسئولین کانون-رجانیوز
  • اخبار، تصاویر ، فیلم حادثه و ...  - ویژه نامه سایت کانون رهپویان وصال
  • خدا به خیر بگذراند...

پاسخ به چند سوال!

بسم الله؛

دوست عزيز آقا سعيد قزلسفلو در بخش نظرات يادداشت قبل مطالبي را مطرح كرده بودند كه متاسفانه بيشتر از سرناآگاهي اين دوست عزيز بوده است كه البته خواسته بودند پاسخ آن ها را-پاسخ شخصي- بدهم.

  • همانگونه كه من قبلا توصيه كردم و خودتان هم به اين نكته اشاره كرديد كه از سياست چيز زيادي نمي دانيد پس باز هم پيشنهاد ميكنم با مطالعه اطلاعات خود را افزايش دهيد و صرفا بر اساس نظرات كوچه بازاري در مورد مساله اي اظهار نظر نكنيد. كه تنها براي نشاندادن چهره اي سياه از انقلاب مردمي ايران به هر مساله اي و به هر طنابي خود را بياويزيد و مسائل بي ارتباط به هم را مطرح كنيد.
  • در مورد شخص بنده كه گفته بوديد عقايد خشك حزب اللهي هاي دروغين رو دارم. مي شود بفرماييد عقايد خشك حزب اللهي هاي دروغين يعني چه؟

اگه ما معني صحيح و درست و واقعي  يك حزب اللهي رو در نظر بگيريم آيا شما دوست داريد حزب اللهي باشيد؟

بر اين اساس من سعي كرده ام تا آنجا كه مي توانم به اين معني نزديك شوم و حداقل از الان كه اداي آنرا در مي آورم سعي كرده ام به مرحله اي برسم كه بتوانم بگويم حزب اللهي هستم.  و البته دوستاني كه از نزديك برخورد داشته اند-منظورم مباحثه در مورد مسائل ديني و سياسي و اجتماعي است- اين نكته را يادآور شده اند كه بر خلاف تصور اوليه شان بنده نه عقايد خشك دارم و نه دروغين. هر كس داراي عقايدي است و براي او محترم.

 

  • مورد بعدي...
  • در مورد اختصاص بودجه براي حزب الله لبنان و مردم فلسطين و عراق و افغانستان...

قبل از آن نكته اي را يادآورم شوم. شما آيا خود را به عنوان يك مسلمان –معتقد و مومن به خدا و قرآن و پيامبر- قبول داريد؟ اگر جواب مثبت است اينگونه بايد عرض كنم كه همان پيامبر اعظم(ص) فرموده اند هركس نداي مظلوميت فردي را بشنود و به ياري او نشتابد مسلمان نيست. و اگر شيعه هستيد در يكي از خطبه هاي نهج البلاغه امام اولتان فرموده اند كه اگرخاري در پاي زني يهودي فرو رود و مرد مسلمان از غصه بميرد رواست.عكس از وبلاگ محمدآل حبيب عزيز و اگر امروز ما از غصه نمي ميريم پس بايد در ايمان خود شك كنيم.

 

ما اگر فقط به كشور ايران نگاه نكنيم بلكه بياييد نگاهي وسيع تر و در واقع درست تر داشته باشيم به جامعه اسلامي كه لبناني ها ، فلسطيني ها ، عراقي ها و افغاني ها هم جزوي از آنها هستند آيا ديدن صحنه هاي مظلوميت آنها و شنيدن فرياد مظلوميت آنها آيا آن حديث پيامبر و آن سخن امير مومنان را به خاطر شما نمي آورد به عنوان يك مسلمان . و اصلا  بحث مسلماني و اينها نه...به عنوان يك انسان . به قول امام حسين اگر دين نداريد لا اقل آزاده باشيد.

آيا به راحتي ميتوان بي تفاوت از كنار اين مسائل گذشت؟

آنچه از طرف كشور ما به عنوان كمك هاي مالي – نه بودجه هاي آنچناني- به فلسطين ،‌عراق و افغانستان و لبنان داده مي شد كه بخش اعظمي از آنها كمك هاي مردمي بود واقعا آنگونه نيست كه بگوييم چرا به آنها داده مي شود و در داخل كشور هزينه مي شود. شما به راستي فكر مي كنيد مبلغ زيادي است در مقايسه با كمك هاي مالي كشورهاي اروپايي و آمريكا به دولت غاصب صهيونيستي براي نابودي كشورهاي اسلامي!شهيدان غزه چه كودكند...عكس :وبلاگ رهروان شهدا

شما خود را به عنوان يك انسان در نظر بگيريد و بحث مسلماني و دين را بگذاريد كنار. آيا بي تفاوت رد خواهيد شد از اين همه ظلم و ستم. اگر زماني فرا رسد كه خداي ناكرده همان گلوله ها كه اكنون در قلب برادر و خواهر ديني شما فرو مي رود در قلب برادر و خواهر خوني شما فرو رود آيا آن زمان هم بي تفاوت خواهيد بود و آيا از فردي و گروهي كه توانايي كمك دارند كمك نمي خواهيد؟! توضيح اضافه اي نمي دهم فقط پيشنهاد ميكنم لحظه اي خود را به جاي آنها بگذاريد و به عنوان يك انسان آزاده به اين مساله فكر كنيد.

 

 

  • در خصوص بحث لانه جاسوسي:
  • شما اگر نگاهي به حوادث و اسناد انقلاب كرده باشيد قطعا در مي يابيد كه سفارت آمريكا تنها سفارتِ آمريكا نبوده است و مركز جاسوسي آمريكا در كشور بوده است.  سازماندهي گروه هاي تروريستي ، و برنامه ريزي براي انجام كودتا عليه انقلاب مردمي ايران و صدها مورد ديگر ازجمله اين موارد است. اسناد به دست آمده از لانه جاسوسي نشان مي دهد كه در سفارتخانه هاي آمريكا واحدي به نام مراكز عملياتي وجود دارد .روساي اين مراكز رهبري عمليات گوناگون جاسوسي در كشورهاي حوزه ماموريتشان را برعهده دارند. اينگونه افراد نيز عموما در پوشش ديپلماتيك فعاليت دارند و از مصونيتهاي ديپلماتيك برخوردار هستند.

ويليام كيسي رئيس پيشين سازمان سيا –سازمان جاسوسي آمريكا- در اسفند 61 گفته بود: سازمان سيا در تمامي كشورهايي كه براي آمريكا اهميت حياتي داشته باشد، فعاليت هاي جاسوسي شديدي را به منظور ارزيابي ميزان ثبات سياسي و اقتصادي اين كشورها اعمال مي كند.

همچنين لازم است بدانيد كه ايران براي آزادي گروگان هاي آمريكايي چهار شرط تعيين كرده بود : بازگرداندن دارایی های شاه، تعهد به عدم مداخله در امور ایران، آزاد كردن دارایی های ایران در آمریكا و لغو ادعاهای آمریكا علیه ایران.
در پايان اين مورد مثالي مي زنم كه اميدوارم بهتر مشخص شود. به عنوان مثال اگر بنده به عنوان مهمان در منزل شما باشم و با قرار دادن دوربين هاي مخفي و ميكروفون هاي مخفي مسائل خصوصي شما را ضبط كرده و در اختيار ديگران قرار دهم  و همچنين از آنها براي پاشيدن شيرازه ي خانواده شما استفاده كنم آيا باز هم به من اجازه خواهيد داد در منزل شما بمانم؟  پاسخ مشخص است و نيازي به بحث نيست.

پيشنهاد ميكنم نگاهي به روزشمار حوادث آن جريان داشته باشيد.

  • بحث شعار مرگ بر آمريكا كه مطرح كرده بوديد بسيار خنده دار بود. اين شعار را مقام معظم رهبري و امثال ايشان مطرح نكرده بودند كه در جواب كم آوردن آنها –از ديدگاه شما – مطرح شده باشد. شعاري بود كه از طرف مردم و البته از مدتها قبل مطرح شده بود.
  • در خصوص بني صدر و عزل او....اگه نگاهي به حوادث تاريخي آن زمان داشته باشيد قطعا در خواهيد يافت و قبول خواهيد كرد كه ابوالحسن بي صدر يك عنصر آمريكايي بوده است كه متاسفانه جاسوس آمريكا در كشور ما و متاسفانه رئيس جمهور كشور بوده است. كه از  جمله خيانت هاي او به كشور و مردم را مي توان در خصوص غائله منافقين و عدم كمك هاي نظامي  به گروه هاي مردمي و بسيج و سپاه در زمان جنگ تحميلي به عنوان فرمانده كل قوا يادآور شد كه دستور داده بود حتي يك فشنگ در اختيار نيروهاي بسيج و سپاه قرار نگيرد و يا دستور بمباران لاشه هواپيماها و هلي كوپترهاي بجامانده از حمله ناموفق نظامي آمريكا در صحراي طبس كه با هدف از بين بردن اسناد حمله آمريكا به ايران اين دستور صادر شده بود و ده ها مورد ديگر كه با هوشياري نمايندگان مردم در مجلس شوراي اسلامي طرح عدم كفايت وي تصويب شد و بلافاصله حضرت امام حكم عزل وي را صادر نمود. كه البته لازم است بدانيد كه فردي كه از او حمايت مي كنيد همراه مسعود رجوي سركرده منافقين در لباس زنانه از كشور متواري شد.
  • لازم است اين را نيز بدانيد كه جريان تصرف لانه جاسوسي در زمان دولت موقت و مهندس بازرگان رخ داده بود نه رياست جمهوري بني صدر و آن زمان مهندس بازرگان مخالف تصرف سفارت آمريكا بود و پس از اين جريان نيز بلافاصله استعفا كرده بود و امام هم بلافاصله اين استعفا را پذيرفتند. ظاهرا بي اطلاعي شما از حوادث و جريانات انقلاب كمي زياد است...
  • در خصوص عدم حضور ورزشكاران ايراني مقابل ورزشكاران اسرائيلي... اولا اين مساله كاملا شخصي است و كسي مجبور نيست به انجام اين كار... فلذا ورزشكاران ما با آگاهي كامل و البته عزتمندانه از حضور در مقابل ورزشكاران اسرائيلي خودداري مي كنند كه الحمدالله مورد پذيرش جامعه و مردم نيز هست و در ميان مردم به عنوان قهرمانان و پهلوانان كشور انتخاب شده اند. اما در خصوص اين مساله بايد يادآوري كنم كه به اعتقاد ما كشور اسرائيل وجود خارجي و قانوني ندارد و ما بر روي نقشه جغرافيايي كره زمين كشوري به نام اسرائيل را به رسميت نمي شناسيم. و البته با حضور نيافتن در مقابل ورزشكاران اسرائيلي اين نكته را به جامعه جهاني يادآور شده و البته در كنار آن ظلم و جنايت اين رژيم صهيونيستي را  محكوم مي كنيم. پس دليلي ندارد در مقابل ورزشكاراني كه كشور آنها از ديدگاه ما وجود ندارد حضور داشته باشيم. قبول داريد؟
  • مورد آخر هم دولت فلسطين است. بهتر است بگوييد تشكيلات خودگردان فلسطين نه دولت فلسطين...زيرا تشكيلات خودگردان فلسطين - رئيس آن محمود عباس عنصر اسرائيلي و آمريكايي اين تشكيلات – است كه ذليلانه با اسرائيل مذاكره مي كند والا دولت مردمي فلسطين كه در اختيار گروه حماس است و نخست وزير مردمي فلسطين جناب اسماعيل هنيه هيچ گاه اسرائيل را به رسميت نشناخته و با مسئولان آن مذاكره نكرده اند. و بهتر است بدانيد كه اسرائيل و آمريكا رسما اعلام كرده اند كه قصد ترور اسماعيل هنيه نخست وزير مردمي فلسطين را دارند. اگر اسرائيل و آمريكا با اسماعيل هنيه دوست هستند پس چرا قصد ترور او را دارندو خوشبختانه چند مرحله ترور وي ناكام مانده است!
  • اينها تنها پاسخي كوتاه بود به مواردي كه شما از سرناآگاهي مطرح كرده بوديد...انشالله بتوانيم با مطالعه بيشتر و البته انصاف بيشتر به مسائل پيرامون خود توجه نماييم....

پي نوشت:

  • در پاسخ جناب آقاي عزيز نيز كه در مورد مطلبم در خصوص شهيد عمادمغنيه معترض بودند و گفته بودند:کاش که شما و امثال شما که اینقدر سنگ اینا رو به سینه میزنید یکمی هم به فکر شهیدان خودمون بودین , مگر ما خودمون کم از این شهدا داریم که 100 برابر اینا می ارزن ولی کو قدرشناسی از این عزیزان سفر کرده , فقط اسم اونا رو یادمون مونده.چرا وقتی شهید صیاد شیرازی ترور شد این همه سر و صدا نکردین ؟ ولی در مورد عماد مغنیه کم مونده عزای عمومی اعلام کنید!! در پاسخ اين دوست عزيز بايد بگويم كه به قول دوست گرامي جناب گلبرگ شهيد با شهيد فرقي ندارد و ايراني و غير ايراني ندارد. همه براي يك هدف جنگيده اند و به شهادت رسيده اند. در مورد شهيدان عزيز ايراني هم دوستان ديگر وبلاگ هاي اختصاصي اي را ساخته اند كه تنها لازم است اسم شهيد مورد نظرتان را در گوگل سرچ كنيد تا ده ها وبلاگ اختصاصي ايشان نمايش داده شود. همچنين امثال ما سعي كرده اند تا آنجا كه مي توانند زباني و عملي به دنبال ادامه راه اين شهيدان باشند نه همچون دوستاني چون شما كه از سر خصومت و مشكل داشتن با اين تفكر با بهانه كردن شهداي داخلي تنها قصد ايراد گرفتن داريد.
  • در ضمن اين نكته را هم خاطر نشان ميكنم كه شهيد صياد شيرازي كه شما به ايشان اشاره كرده ايد در ۲۱فروردين ۷۸به شهادت رسيدند كه هرچه فكر ميكنم مي بينم آن زمان امكان وبلاگ نويسي براي كسي در ايران مقدور نبود كه بخواهد آن حادثه را محكوم كند و از اين عزيز بزرگوار بنويسد. راستي مي دانستيد شهيد صياد شيرازي چه كسي بود يا تنها آن زمان اسم ايشان را شنيده بوديد آن هم پس از شهادت؟!
  • لازم به ذكر است كه اگر قالب قبلي بنده را ديده باشيد و همچنين وبلاگ ساير همفكرانم را ...بخشي را قرار داده ايم در وبلاگمان به نام شهيد من كه هريك از ما عكس شهيد مورد علاقه اش را قرار داده است براي زنده نگهداشتن ياد ايشان...- كه اين مورد هم در تكميل كردن قالب جديد وبلاگم اضافه خواهد شد.

 

  • تصميم داشتم كمي از خودم بنويسم و از آنچه در دلم ميگذرد. اما احساس كردم بهتر است اول پاسخ اين دوست عزيز را بدهم و بعد از دلم بنويسم.
  • بحث طولاني شد... از دوستان عزيز عذرخواهي ميكنم....در پناه حق...
  • سرشارم از خيال ولي از كفاف نيست...در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است

پیروزی هسته ای

پیروزی بزرگ هسته ای ایران عزیز که حاصل اقتدار و شجاعت و دیپلماسی عزتمندانه دولت نهم با همراهی و حمایت همه جانبه ملت شریف و عظیم ایران است بر همه دوستداران و وفاداران به فرهنگ و آب و خاک ایران زمین که آرزوی استقلال و پیشرفت همه جانبه آنرا دارند تبریک باد.

گزارش آژانس بین المللی انرژی اتمی حقانیت جمهوری اسلامی ایران را در جهان ثابت کرد و دشمنان این آب و خاک اعم از داخلی! و خارجی را ناامید کرد.

بر همگان ثابت شد که اگر به مانند دولت قبل در جریان پرونده هسته ای کوتاه آمده بودیم و دوسال و نیم تعلیق کامل هسته ای را که اهانتی بزرگ به ملت ایران بود را به آن شکل ذلت بار پذیرفته بودیم قطعا این پیروزی عظیم رقم نمی خورد. مبارک باد بر همه ی شما ایرانیان بزرگ.

پی نوشت:

روزنوشت

بسم الله...

  • مطلب قبلیم قرار بود فقط یک خط باشه ولی شده یه مطلب طولانی در حدود ۶۰-۷۰ خط...
  • راهی که به بهشت می رود نزدیک است...من به آن راه دور دست می روم که تنها به خدا می رسد...

پی نوشت:

  • بالاخره برادر ما هم ثبت نام کنکورشون رو انجام دادن تا رسما یه کنکوری به حساب بیان... ایشون که در طی این ۱۷سال و ۱۰ ماه عمرشون بیشتر روی یادگیری سر کلاس تکیه کرده بودن و کتاب های درسیشون اول سال باز میشد و همون روز هم بسته میشد و حتی واسه امتحانات هم باز نمیشد شب قبل در یک اقدام انقلابی با بازکردن کتاب منطق -علوم انسانی- و بعد اون زدن چند عدد تست ناقابل رسما اعلام کردند که قصد ورود به دانشگاه را دارند!!!!!!.... همین...

پیوند آسمانی

شب سالگرد ازدواجشان بود، به چشم های یکدیگر نگریستند و بعد هر دو خندیدند، زمین وآسمان هم خندید.

در انعکاس نگاه زن، دو دختر دیده می شد، یکی آرام مثل ام کلثوم و یکی صبور مثل زینب.
و در تلالو نور چشمان مرد هم دو پسر، یکی غریب مثل حسن و یکی شهید مثل... حسین.
نمی دانم چرا به نام  حسین که رسیدند ، باز به یکدیگر نگریستند و بعد اشک مهمان چشم هایشان شد...
 زمین و آسمان هم گریست.

 

  • اي آنکه حديث تو شنفتن دارد                    گـــــــل با رخ خـــوب تو شکفتـــــن دارد
  • در حق تو گفتنــی زیــــادست                    ولی انس تو به زهراست که گفتن دارد
  • سالروز ازدواج پدر و مادر عالم هستی، امیرالمؤمنین و صدیقه طاهره سلام الله علیهما بر همگان مبارک باد!

 

ما نیز معتادیم!!!!

Mingle2 - Free Dating Site

  • توی وبلاگ محمدمسیح و علی طائبی این لینک رو دیدم که با چهارده تا سوال مشخص می کرد درصد اعتیادتون به وبلاگ نویسی یا خوندن وبلاگ چقدره؟ کنجکاو شدم که یه تست اعتیاد وبلاگ نویسی بدم و در کمال ناباوری نتیجه این شد که درصد اعتیادمون از این دونفر هم بیشتر بود. محمد مسیح ۷۴درصد، علی طائبی ۷۷درصد و من هم ۸۲درصد.
  • میدونستم اوضاعم خرابه ولی دیگه نمیدونستم از این دوتا هم بیشتره !!!!!!!!!!!!!!!!!!
  • بهتره سریعا یه راهی واسه ترک اعتیاد این مدلی - ترک که نمیشه گفت ، باید بگم کم کردنش- پیدا کنم وگرنه دیگه از خونه نمیذارن بیام بیرون که برم کافی نت
  • نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه

روز نوشت

هفته پیش واسه کاری رفته بودم تهران...بعدش هم رفتم مشهد...

در تهران که بودیم بعد از انجام کارم ، همراه پدرم به دیدار دوستی رفتیم که شاید بعد از پدرم هیچ کس رو به اندازه ایشون دوست ندارم... نزدیک به سیزده ساله که با ایشون و خانواده محترمشون در ارتباط هستیم و در همه مشکلات بعد از خدا دلگرمیمون به ایشون بود . نمی دونم چه حسیه ولی هروقت ایشون رو میبینم ناخودآگاه دلم باز میشه و شاد میشم و اگه غم و غصه ای هم داشته باشم فراموش می کنم...دو سه هفته پیش تولدشون بود دلم میخواست یه هدیه ای بهشون بدم ولی خب قسمت نشد...واسه همین پایان نامه دانشجوییم رو که هفته دیگه ان شاالله تموم میشه تقدیم میکنم به ایشون. توی صفحه تقدیم به هم نوشتم:تقدیم به ........... 

ان شاالله اگه ببینمشون حتما یه نسخه از پایان نامه ام رو خدمتشون تقدیم میکنم...

امیدوارم هرجا هستن خودشون و خانواده شون در سایه لطف پروردگار در سلامتی و موفقیت بسر ببرند.

یواشکی یه عکس از ایشون گرفتم که بذارم توی وبلاگم

این عکس رو هم یواشکی با موبایلم از ایشون گرفتم...ولی خب کاش میتونستم از نمای بهتری بگیرم.

پی نوشت: پی نوشت نمیخواد که ...حرف دلم بود زدم همین...

 

......

 همیشه پیاده روی را دوست داشته ام،قدم زدن متوالی در خیابانی بی پایان،تاریک و نم ناک، خیابان بیست و هفتم...

همیشه در حال فکر کردن هستم، با شانه ای افتاده و چشمانی که همیشه به کف خیابان نگاه می کنند.قدم زنان در آینده ای که دوستش دارم سیر می کنم و از سکوت و تنهایی لذت می برم.

چقدر دوست داشتنی است سکوت، کاش همیشه همه جا ساکت بود،در صدای سکوت خودم می نویسم ، نه آنچه را که در دل دارم ، آنچه را که گاهی در مقابل خود میبینم. نوشتن را ادامه خواهم داد، تا آنجا که دیگر نتوانم بنویسم.

خواهم نوشت از خودم، از زندگی ام  از آنچه به آن اعتقاد دارم و آنچه را که دوست دارم...

چهار پله اول عشق...

حرف اول:

دلم برخاستني به ناگاه مي‌خواهد و گريختني گرامي از سرِ فرياد. دلم غاري مي‌خواهد و خوابي سيصدساله و ياراني جوانمرد.
مي‌خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم كه آفتاب كي بر مي‌آيد و كي فرو مي‌شود و ندانم كه كدامين قرن از پي كدام قرن مي‌گذرد.
و كاش چشم كه باز مي‌كردم، دقيانوس ديگر نبود و سكه‌ها از رونق افتاده بود.
من آدمي هزار ساله‌ام كه هزاران بار گريخته‌ام، به هزار غار پناه برده‌ام و هزاران بار به خواب رفته‌ام. اما هر جا كه رفته‌ام، دقيانوس نيز با من آمده است. من خوابيده‌ام و او بيدار مانده است. ديگر اما گريختن و غار و خواب سيصدساله به كار من نمي‌آيد. من كجا بگريزم از دقيانوسي كه در پيراهن من نَفَس مي‌كشد و با چشم‌هاي من به نظاره مي‌نشيند و چه بگويم از او كه نه بر تخت خود كه بر قلب من تكيه زده است و آن سواران كه از پي من مي‌آيند، نه در راه‌ها كه در رگ‌هاي من مي‌دوند.
چه بگويم كه گريختن از اين دقيانوس، گريختن از من است و شورش بر او، شوريدن بر خودم.
نه، اي خداي خواب‌هاي معرفت وغارهاي تنهايي. من ديگر به غار نخواهم رفت و ديگر به خواب. كه اين دقيانوس كه منم با هيچ خوابي به بيداري نخواهد رسيد. فردا، فردا مصاف من است و دقيانوسم. بي‌زره و بي‌شمشير و بي‌كلاه، تن به تن و رويارو؛ زيرا كه زندگي نبرد آدمي است و دقيانوسش.

حرف دوم:

بت بزرگ به پای خدا افتاده بود و گریه می کرد؛ زيرا هرگز نتوانسته بود دعايي را مستجاب كند و معجزه‌اي را برآورده. زيرا شادمان نمي‌شد از پيشكش‌هايي كه به پايش مي‌ريختند و قرباني‌هايي كه برايش مي‌آوردند. زيرا دلتنگ كوهي بود كه از آن جدايش كرده بودند و بيزار از آن تيشه كه تراشش داده بود و ملول از آنان كه نامي برايش گذاشته بودند و ستايشش مي‌كردند. بت بزرگ گريه مي‌كرد؛ زيرا مي‌دانست نه بزرگ است و نه باشكوه و نه مقدس.
همه به پاي او مي‌افتادند و او به پاي خدا. همه از او معجزه مي‌خواستند و او از خدا. همه براي او مي‌گريستند و او براي خدا.
او بتي بود كه بزرگي نمي‌خواست. عظمت و ابهت و تقدس نمي‌خواست. نام نمي‌خواست و نشان نمي‌خواست.
او گريه مي‌كرد و از خدا تبر مي‌خواست، شكستن و فرو ريختن مي‌خواست. خدا اما دعايش را مستجاب نمي‌كرد.
هزار سال گذشت. هزاران سال.
و روزي سرانجام خداوند تبري فرستاد بي‌ابراهيم.
و آن روز بت بزرگ بيش از هر بار گريست، بلندتر از هر روز. زيرا دانست كه ابراهيمي نخواهد بود. زيرا دانست كه از اين‌پس او هم بت است و هم ابراهيم.
- خدايا، خدايا، خدايا چگونه بتي مي‌تواند تبر بر خود بزند؟ چگونه بتي مي‌تواند خود را درهم شكند و خود را فرو ريزد؟ چگونه، چگونه، چگونه؟
خدايا، ابراهيمي بفرست، خدايا ابراهيمي بفرست، خدايا ابراهيمي... خدا اما ابراهيمي نفرستاد.
بي‌باكي و دليري و جسارتي اما فرستاد، ابراهيم‌وار.
و چه بزرگ روزي بود آن روز كه بتي تبر بر خود زد و خود را شكست و خود را فرو ريخت.
مردمان گفتند: اين بت نبود، سنگي بود سست و خاكي بود پراكنده، پس نامش را از ياد بردند و تكه‌هايش را به آب دادند و خاكه‌هايش را به باد.
و ديگر كسي نام او را نبرد، نام آن بتي را كه خود را شكست.
اما هنوز هم صداي شادي او به گوش مي‌رسد، صداي شادي آن مشت خاك كه از ستايش مردمان رهيد. صداي او كه به عشق و شكوه و آزادي رسيد.صدای بت بزرگی که خود را شکست ...

حرف سوم:

سهراب نيستم و پدرم تهمتن نبود. اما زخمي در پهلو دارم. زخمي كه به دشنه اي تيز، پدر برايم به يادگار گذاشته است. هزار سال است كه از زخم پهلوي من خون مي چكد و من نوشدارو ندارم. پدرم وصيت كرده است كه هرگز براي نوشدارو ، برابر هيچ كيكاووسي ،گردن كج نكنم و گفته است كه زخم در پهلو و تير در سينه، خوشتر تا طلب نوشدارو از ناكسان و كسان. زيرا درد است كه مرد ، مي زايد و زخم است كه انسان مي آفريند. پدرم گفته است: قدر هر آدمي به عمق زخم هاي اوست. پس زخم هايت را گرامي دار. زخم هاي كوچك را نوشدارويي اندك بس است، تو اما در پي زخمي بزرگ باش كه نوشدارويي شگفت بخواهد؛ و هيچ نوشدارويي، شگفت تر از عشق نيست.و نوشداروي عشق تنها در دستان اوست.

او كه نامش خداوند است.

پدرم گفته بود كه عشق شريف است و شگفت است و معجزه گر.اما نگفته بود كه عشق چقدر نمكين است و نگفته بود او كه نوشدارو دارد، دستهايش اين همه از نمك عشق پر است و نگفته بود كه او هر كه را دوست تر دارد، بر زخمش از نمك عشق بيشتر مي پاشد!

زخمي بر پهلويم است و خون مي چكد و خدا نمك مي پاشد. من پيچ مي خورم و تاب مي خورم و ديگران گمانشان كه مي رقصم! من اين پيچ و تاب را و اين رقص خونين را دوست دارم، زيرا به يادم مي آورد كه سنگ نيستم، چوب نيستم ، خشت و خاك نيستم؛ كه انسانم.

پدرم گفته است : از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زيرا اگر زخمي نباشد، دردي نيست و اگر دردي نباشد در پي نوشدارو نخواهي بود و اگر در پي نوشدارو نباشي ، عاشق نخواهي شد و عاشق اگر نباشي، خدايي نخواهي داشت...

دست بر زخمم مي گذارم و گرامي اش مي دارم؛ كه اين زخم عشق است و عشق ميراث پدر است. ميراث پدر عليه السلام!

حرف چهارم:

بر صندلي چوبي نشسته بود و ژاكتي پشمي به تن داشت و چاي مي‌نوشيد؛ بي‌خيال. فنجان چاي اما از خاطره پر بود و انگار حكايت مي‌كرد از مزرعه‌ چاي و دختر چاي كار و حكايت مي‌كرد از لبخندش كه چه نمكين بود و چشم‌هايش كه چه برقي مي‌زد و دست‌هايش كه چه خسته بود و دامنش كه چقدر گل داشت. چاي، خوش طعم بود. پس حتماً آن دختر چاي كار عاشق بود و آن كه عاشق است، دلشوره دارد و آن كه دلشوره دارد، دعا مي‌كند و آن كه دعا مي‌كند حتماً خدايي دارد.
پس دختر چاي كار خدايي داشت.

ژاكت پشمي گرم بود و او از گرماي ژاكت تا گرماي آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن كوه بلند و آن روستاي دور و آن چوپان كه هر گرگ و ميش و هر خروس خوان راهي مي‌شد. و تنها بود و چشم مي‌دوخت به دور دست‌ها و ني مي‌زد و سوز دل داشت.
و آن كه سوز دل دارد و ني مي‌زند و چشم مي‌دوزد و تنهاست، حتماً عاشق است و آن كه عاشق است، دعا مي‌كند و آن كه دعا مي‌كند حتماً خدايي دارد.
پس چوپان خدايي داشت.

دست بر دسته صندلي‌اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب نجار را به ياد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود كه سال‌هاي سال نهال كوچك را آب داد و كود داد و هرس كرد و پيوند زد. و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ كوچك.
و آن كه مي‌كارد و دل مي‌بندد و پيوند مي‌زند، اميدوار است و آن كه اميد دارد، حتماً عاشق است و آن كه عاشق است، دعا مي‌كند و آن كه دعا مي‌كند حتماً خدايي دارد.
پس دهقان خدايي داشت.

و او كه بر صندلي چوبي نشسته بود و ژاكتي به تن داشت و چاي مي‌نوشيد، با خود گفت: حال كه دختر چايكار و چوپان جوان و دهقان پير خدايي دارند، پس براي من هم خدايي‌ است. و چه لحظه‌اي بود آن لحظه كه دانست از صندلي چوبي و ژاكت پشمي و فنجان چاي هم به خدا راهي‌ است!

پی نوشت:

* اینقدر حالم بد بود و هست و فکر کنم تا چند روز آینده خواهد بود که نتونم هیچ عکسی رو اینجا بذارم.

** فقط اینو می خواستم بگم به... :

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز                     ورای حد تقریرست شرح آرزومندی

***راستی دوستان می دونستین ققنوس میمیره و دوباره متولد میشه؟ ولی همون ققنوسه و با همون ماهیت و همون .... پس سعی کن ققنوس باشی

****برای این ققنوس دعا کنین که .....

*****برای منم دعا کنین که حالم خیلی بده...

 ****** برای وبلاگم فال حافظ گرفتم این اومد ...

به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد       تو را در اين سخــــــن انكـــار كار ما نرسد
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمــــــده اند       كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حق صحبت ديرين كه هيچ محـــــرم راز        به يــــــــــار يك جهت حق گزار مــــا نرسد
هـــــزار نقـــــش بـــرآيد ز كلك صنع و يكي        به دلپــــــذيري نقــــش نگــــــار مــا نرسد
هــــــــــــــــزار نقــــــد به بازار كــــانات آرند        يكـــــي بــــه سكــه صاحب عيار ما نرسد
دريـــغ قـــــافله عمــــــــــر كان چنان رفتند         كه گردشان به هــــواي ديــــار مــــا نرسد
دلا ز رنج حسودان مـــــرنج و واثق بــــاش         كه بد بــــه خـــــاطر اميدوار مـــــا نــــرسد
چنان بزي كه اگـــــر خاك ره شوي كس را         غبـــــــار خاطــــــــــري از ره گذار ما نرسد
                              بسوخت حافظ و ترسم كه شرح قصه او
                              به سمــــع پــــادشه كامگار مــــــا نرسد

******* با شروع ماه محرم قصد دارم از مراثي زيباي مداحان اهل بيت به جاي موسيقي وبلاگ استفاده كنم.

********                  اللهم ارزقناتوفيق شهادة في سبيلک


خدايا...

به من زيستني عطا کن که در لحظه مرگ بر بي ثمري لحظه اي که براي زيستن گذشته است حسرت نخورم و مردني عطا کن که بر بيهودگيش سوگوار نباشم. براي اينکه هرکس آنچنان ميميرد که زندگي کرده است.

خدايا...
چگونه زيستن را تو به من بياموز...چگونه مردن را خود خواهم آموخت...

خدايا...
رحمتي کن تا ايمان نان و نام برايم نياورد. قدرتم بخش تا نانم را و حتي نامم را در خطر ايمانم افکنم تا از
آنهايي باشم که پول دنيا را مي گيرند و براي دين کار ميکنند نه از آنهايي که پول دين ميگيرنند و براي دنيا
کار ميکنند...           

 

 

عنوان نداره این مطلب...

پیش نوشت:
۱-امشب که ایمیل هامو چک می کردم سه چهار تا ایمیل از مجمع برام اومده بود. بازشون که کردم یه چیزایی نوشته بود . خب گفتم اینا همه اش شوخیه . کم کم شوخی شوخی جدی شد. چند تا از لینکها رو که باز کردم دیدم جریان جدیه. تموم تنم رو عرق سردی گرفت. نفسم بند اومده بود. یعنی چی آخه مرحوم حسن نظری؟ باورم نمیشه...!!!!
۲-وبلاگ بچه ها رو که باز می کنم می بینم بله ... حسن هم رفت... حسن جان مبارکت باشه.
۳-هیچی نمی تونم بگم ... این نوشته های پایین رو هم از وبلاگ یکی از بچه ها کپی کردم و گذاشتم اینجا.
۴-راستي هيچ به صوت وبلاگ حسن گوش كرده ايد...توجه چي؟
كسي كه راهي جنونه زياد تو دنيا نمي مونه
نماز وصلشو مي خونه با نغمه نقاره خونه
دل مي شه پر از طوفان وقت پابوس سلطان
ادامه شعر و صوت
 
نوشت:
انا لله و انا اليه راجعون


هنوز خيلي‏ها مثل من اميد دارند كه كسي از خواب صداي‏شان كند و بفهمند كه كابوسي ديده‏اند و تمام. يا اين كه فردا روز خبري بيايد كه همه حرف‏هاي ديشب اشتباه بوده است و ...

ولي حسن نظري رفته است. نمي‏دانيم الان كجاست ولي اين قدر مي‏دانيم كه حضرت امير‏المومنين عليه‏السلام رو ديده. مي‏دانيم كه الان اهل لا‏اله‏الا‏الله شده. مي‏دانيم كه ... ديگر توي اين دنيا نمي‏بينيمش...

به ما اين طور گفته‏اند كه امام رضا به ازاء هر بار زيارت‏شان، بعد از مرگ به‏مان سر مي‏زنند. شايد امام رضا رو ديده باشد. شايد ... شايد ... شايد...

اگر رفتن از اين دنيا تولد ديگري‏ست در دنياي ديگر، امروز روز تولد حسن است. و اين وبلاگ رو ثبت كرديم تا هديه‏هاي تولدش را از اين‏جا برايش بفرستيم. حداقل يك ختم قرآن، هر كسي به وسع خودش. اگر بيشتر از يك ختم قرآن شد كه چه بهتر. هر كسي آمادگي داره توي كامنت‏ها اعلام كنه تا توي اين ختم قرآن شريك بشه. ان‏شاءالله هديه‏ها به دستش برسد به نشان اين كه چه قدر دوستش داريم. اين مصيبت وارده را به خانواده محترم حسن‏آقا، دوستانش و همه وبلاگ‏نويسان، مخصوصا كاربران پارسي بلاگ تسليت مي‏گيم.

پی نوشت:

۱-راستی برای ما هم دعا کنین که ....

۲-چند وقت پیش حسن آقای نظری بهم گفت که آی دیش هک شده. قرار بود پسورد آی دی شو پس بگیرم و بهش بدم . ولی خب قسمت نشد.

۳-آهنگ طلاییه رو که چند وقت پیش روی وبلاگ بود حسن آقا بهم معرفی کرده بود.

روزنوشت....

این روزها دنبال موضوعی می گشتم که بتونم در موردش چیزی بنویسم. خب طبق معمول موضوعات زیادی هم وجود داشت که می شد روی اون ها کار کرد ولی امشب تصمیم گرفتم در مورد موضوعاتی بنویسم که قبلا اشاره ای اجمالی بهشون کرده بودم و قصد داشتم در موردشون بنویسم ولی بنا به دلایلی موفق به این کار نشده بودم. در هر حال قصد دارم در طی چند روز آینده در مورد این مسائل بنویسم.

یکی از این مسائل خاطرات سفر کویت بود. طی چند یادداشت قسمتی از این سفرنامه را می نویسم.

خاطرات سفر کویت

این سفر که اردیبهشت ماه سال ۸۳ انجام شد در حقیقت اردویی بود که از طرف سازمان دانش آموزی ایران برگزار شده بود که هدف از برگزاری این اردو بازدید از مراکز علمی و آموزشی و فرهنگی کشور کویت و همچنین تشکیل کانون دوستی دانش آموزان ایران و کویت بود.

در این سفر به جز من ۱۱ نفر دیگر هم حضور داشتند .جمعا ۴پسر بوديم و ۸ دختر و دو تا سرپرست . البته دو تا ديگه از بچه ها هم بودن كه چون مشمول سربازي شده بودن نتونستن بيان.

خب زياد سراغ حاشيه نمي رم و مي رم سر اصل مطلب.

اول اينكه اين سفر نامه را تقديم مي كنم به تمام دوستان عزيز و گرامي ام:

سهند عارفی اسکویی ، میلاد ملکی ، رضا طاهری، محبوبه باباپور زریاب ، نگار لطفی زاده ، نیکو جاویدپور ، رعنا تابش ، الهام امیروند، معصومه ثامنی راد ، فرزانه زارعی و مرجان فیروزی

که افتخار این را داشتم که در این اردو با این عزیزان همراه باشم. و سرپرستان گرامی جناب آقای بهروز سپیدنامه و سرکار خانم سکینه سالمی و دوست عزیزم صمد نوروزیان و دوست عزيز که به علت مشکلاتی از این سفر باز ماند.

 قسمت اول سفرنامه كويت:

روز اول

و سرانجام انتظار ها به سر رسيد و پس از گذشت يكسال و دوماه به تمام دانش آموزان منتخب اعزامي به كويت اعلام شد كه در روز چهارشنبه ۹ ارديبهشت در اردوگاه شهيد باهنر تهران حضور پيدا كنند تا راس ساعت ۳ صبح به سمت فرودگاه حركت كنيم كه راس ساعت ۵:۴۵ به كويت پرواز خواهيم كرد. در روز چهارشنبه برخي از اعضاي اردو در اردوگاه گرد هم آمدند و پس از صرف شام جلسه اي با حضور خانم رحيمي و آقاي سپيدنامه و اعضا برگزار شد. در اين جلسه بچه هاي گروه نظرات و پيشنهادات خود را ارائه دادند و خانم رحيمي و آقاي سپيدنامه نيز به سوالات آنان پاسخ گفتند.

سپس در ساعت ۳:۱۵ بامداد به سوي فرودگاه مهرآباد حركت كرديم و پس از ملحق شده ۳ نفر ديگر از بچه ها به گروه در فرودگاه و پس از طي مراحل مختلف كنترل گذرنامه ها و تحويل بارها سرانجام هواپيماي ملي كويت در ساعت ۶:۱۰ صبح آسمان تهران را به مقصد كويت ترك كرد و پس از عبور از آبهاي نيلگون خليج فارس در ساعت ۷:۲۵ كوير خشك و خالي از سكنه اي در زير پايمان پديدارشد كه نويد ورود به كويت بود و پس از لحظاتي با فرودي آرام و لذت بخش وارد فرودگاه كويت شديم و در لحظه ورود با استقبال فوق العاده و صميمانه مسئولان آموزش و پرورش كويت و مسئولان و دانش آموزان ايراني مقيم كويت بويژه جناب آقاي صادقي رايزن فرهنگي سفارت و آقاي شعشعي معاونت سفارت جمهوري اسلامي ايران در كويت مواجه شديم كه پس از اين استقبال گرم و صميمانه بچه ها احساس دوري از سرزمين را با صفاي گرم مردمان كويت به تدريج از ياد بردند ولي آنگونه كه خود اظهار مي كردند  هيچ گونه دلتنگي وجود آنان را نه در آغاز سفر و نه در خاك كويت فرا نگرفته بود!!!!!!!! و اين نشان مي داد كه آنان كويت را همچون كشور خود مي دانستند . با توجه به اختلاف زماني حدود يك ساعت و نيم كويت با ايران حوالي ساعت ۸:۳۰ وارد هتل السفير واقع در منطقع رقعي كويت شديم و با رايزن فرهنگي سفارت و تعدادي از مسئولين آموزش و پرورش ملاقات كرديم كه در خصوص برنامه هاي آتي حضور دانش آموزان در كويت برنامه ريزي لازم صورت گرفت. سپس براي صرف صبحانه به رستوران هتل رفته و پس از آن زمينه هاي بيشتر آشنايي دانش آموزان ايراني با مسئولان كويت فراهم شد. در همان ابتدا بچه ها  خود را به ۳ گروه ۴ نفره تقسيم كردند و پس از تعيين اتاق ها دانش آموزان در گروه هاي ۲ نفري براي استراحت روانه اتاق هاي خود شدند. بعد از كمي استراحت از كافي نت واقع در هتل استفاده كرديم. بعد از ظهر آن روز براي بازديد از برجهاي كويت آماده شديم كه در لابي هتل خانم تهاني رئيس سازمان پيشاهنگي كويت(يا همان سازمان دانش آموزي خودمان) را ملاقات كرديم . بچه ها نيز به شوخي در بين خود او را خانم شاه حسيني خطاب مي كردند. وي نيز به همراه ما به بازديد از برجهاي كويت پرداخت.

اين برجها شامل ۳ برج به اندازه هاي متفاوت مي باشند. ۲ برج به صورت كروي است كه يكي از آنها مخزن تامين آب شيرين منطقه خود و ديگري به صورت محلي براي تفريحات بود كه رستوران گرداني نيز در قسمت كروي آن تعبيه شده بود. برج سوم هم به منظور تامين نور دو برج در بين آنها ساخته شده بود. در طي مسير نيز دانش آموزان از اطلاعاتي كه آقاي ماجد مصطفي العلي ميگفت استفاده كردند و بعد از حور در هتل و صرف شام براي استراحت روانه اتاق هاي خود شدند. از نكات جالب و به ياد ماندني در اين اردو غذاي آن بود كه باعث شد بچه ها حسابي دلشان براي غذاهاي مامان پز تنگ شود و در هر حالي بود غذاي آنجا را خورديم.

پايان روز اول

...

مبعث هم اومد و رفت و نتونستیم ازش بهره مند بشیم. راستش خیلی دلم می خواست واسه این روز بزرگ یه مطلبی بنویسم. البته یه مطلبی از قبل داشتم که یکی دو روز روی وبلاگ بود ولی چون تکراری بود ورش داشتم(اگه قبلا نخوندینش بد نیست خوبه). این عید مبعث که اومد یه فرقی با اعیاد دیگه واسم داشت(این که چه فرقی داشت محرمانه ست). خب از این موضوع که بگذریم یکسری مسائلی هست که به نوعی باعث میشه که.... اینو فعلا نمی گم، بعدا درباره اش صحبت می کنم...

الان توی یک کافی نت نشستم و دارم بعد از چند روز حسابی توی اینترنت و وبلاگ دوستان می گردم.

راستش گفتم چون فعلا چیزی ندارم که بگم،  برم سراغ وبلاگ بچه ها و از قول اونها یک چیزهایی رو بنویسم. راستش بچه ها خیلی لیاقت داشتن که تونستن واسه عید مبعث مطلب بنویسن.

ارمیا که اینجور من فهمیدم داره میره سفر حج. خوش به حالش. خدا قسمت کنه ما هم دوباره بریم اونجا.(بعدا خاطرات سفرم به مکه و مدینه رو توی وبلاگ میذارم).

ارمیا مطلبش رو با این شعر شروع کرده:

پـــاي بر سـر خود نـِه دوسـت را در آغـوش آر       تا به كعبـه‌ي وصلش، دوري تو يـك گام است
گـر ز خويـــشتن رستي با حبيـــب پيوستي       ورنه تا ابــد مي‌سوز، كار و بار تو خام است!

البته قبلش هم مبعث ختم المرسلین رو تبریک گفته . در ادامه مطلبش هم حلالیت خواسته . ان شاءالله جای ما هم زیارت کنه. البته ارمیا  لینکی هم توی وبلاگش گذاشته که خوندنش واقعا لذت بخشه. البته من اون مطلب رو توی وبلاگم آوردم که وبلاگم یه جورایی متبرک بشه ...این مطلب از وبلاگ وبلاگ لوح دل انتخاب شده که نویسنده اش هم شهید ایلیا است...

اقرا بسم ربک الذي خلق ... بخوان! چه بخوانم؟ بخوان به نام پروردگارت که آفريد... بخوان اي محمد که دنيا در انتظار توست.
بخوان، زيرا که با خواندن تو نسيم بهار زندگي بر دشت و دمن مي وزد و سبزه هاي سعادت در صحن و صراي گيتي مي دمد.بخوان، زيرا شکوفه هاي حيات آهنگ شکفتن دارند و آرزوي راز گفتن. بخوان تا ديگر زاغ ها و زغن هاي جاهليت بر شاخساران خشکيده و خزان زده بشريت نخوانند و بوم ها و جغدهاي شوم توحش و بربريت بر بام خرابه هاي تمدن و انسانيت نوحه مرگ نسرايند.بخوان تا با نداي دلنشين و نغمه ملکوتي تو عمر ديو دنائت به سر آيد و بلبل کرامت نغمه بسرايد.

بخوان تا چشمه هاي زلال معارف از دامنه هاي حرا بجوشد و بر قامت دنياسبزه هاي صفا بپوشد.بخوان تا از انفاس نفيس تو رايحه روحبخش رياحين رحمت در کوچه هاي باغ تاريخ بپراکند و شميم شفابخش کلام تو مشام جان ها را بياکند. بخوان زيرا که شرافت اشرف مخلوقات در شرار اشرافيت مي سوزد و دژخيم شر بر اندام بشر جوشن جفا مي دوزد.

بخوان اي محمد! باز هم بخوان! بشر امروز بيش از پيش به تو و به پيام رهايي بخش تو نيازمند است.

و محمد خواند. محمد پيامبر راستين خدا و روشنگر راه هدي، از فراز حرا بر فرود دنيا ندا سر داد «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» . هزاران خورشيد در حرا منفجر شد و صدها کهکشان ستاره بر سر و روي عالم فرو ريخت.

اي حرا! اي کوه بشکوه! اي راز دار پر اندوه! اي فرودگاه دردهاي انبوه! اي مهبط وحي و نبوت! اي معدن رسالت! اي کوه گران!دنيا تشنه عشق، سير از دگران است و به سوي تو نگران!

يالثارات الحسين

 

حرف آخر:

خیلی دلم می خواست روز میلاد امام علی اینو بگم ولی فرصتش پیش نیومد:

هر قلب به سینه قبله گاهی دارد                 هر قبله برای خود خدایی دارد
اما ز میـــان خـــانه می گفت خدا                 ایــوان نجف عجب صفایی دارد

روزنوشت

به نام خداوند بزرگ کودک کوچک

نصفه تابستون گذشت. امسال تابستون هم مثل سالهای قبل می خواستم خیلی کارها کنم. البته یکسری از کارهام رو که انجام دادم.دو تا کتاب از پائولو کوئلیو ( زهیر - کنار رود پیدرا نشستم و گریستم) رو خوندم.(البته دومی رو توی اتوبوس) . یه ده بیست روز هم که یکسره توی جاده بودم. (جریانش مفصله). اخبار لبنان رو پیگیری می کردم و روی یه پروژه سایت واسه یه جشنواره کار می کردم و از راه دور هم کارهای سازمان دانشجویان رو پیگیری می کردم.واسه لبنان هم پیگیر بودم که اعزام بشم ولی خب چون امسال مشمول سربازی شدم و پاسپورتم هم اعتبارش تا پارسال بود و برام تمدید نکردن متاسفانه حسرت به دل موندم. البته بیشتر وقتم رو داشتم با کامپیوترم سرو کله می زدم که حسابی داغون شده .اینا رو بذارین یه طرف . شنبه قراره برم سر یه کاری. چه کاری؟ خب پارسال تابستون توی یه شرکتی کار می کردم. امسال هم ازم خواستن اونجا کار کنم .خب به دلایلی مجبورم برم اونجا و تقریبا ارتباطم با اینترنت قطع میشه.(البته فقط جمعه ها و پنجشنبه ها به اینترنت دسترسی دارم).

خب نمی دونم مطلبی رو که درباره پارسال تابستون نوشتم رو خوندین یا نه اگه خواستین یه سری بزنین. تیترش یادتونه؟ مواظب باش تو کفشت مار نره!!!

خب فعلا حرف دیگه ای ندارم فقط یه سری  وقایع روزانه رو نوشتم که ...

یا علی

-----------پی نوشت----------------

توی این چند روز روی چندتا موضوع داشتم کار می کردم که یه چیزهایی بنویسم ولی خب هنوز کامل نشده عناوینش ایناست .شاید تا هفته دیگه بعضی هاشون رو بیارم توی وبلاگ. اولین درمورد جریانات لبنان و فلسطینه که حتما باید یه چیزهایی بنویسم.

دومین موضوع هم راجع به اولین سرود ملی ایرانه که زمان مظفرالدین شاه قاجار ساخته شده و ارکستر سمفونیک ملل اونو بازسازی کرده لینکش رو هم می ذارم که ملت گوش کنن و لذت ببرن. واقعا سرود زیبا و حماسی ای بود.

سومین مطلب هم راجع به مسجد القصی است که تقریبا تمام مردم راجع به ساختمان مسجد القصی اشتباه می کنن. همین رو بدونین که تصویری که همیشه توی تلویزیون و روزنامه ها می بینیم مسجد القصی نیست و اسم این مسجد قبه الصخره است و یکی دیگه از توطئه های اسرائیله که مسجد القصی واقعی رو از مردم پنهان کنن. تصاویرش رو هم میذارم. خب فعلا .

هوا بس ناجوانمردانه گرم است...

یه روز دیگه هم گذشت. نمی دونم درسته اینو می گم یا نه ولی الان به راحتی آدما رو تشخیص می دم. می دونم کی باهام رو راست و یکرنگه و کی دو رو. خیلی هاتون شاید اینو حس کرده باشین ولی خب توی همین روزها واقعا بعضی ها رو شناختم. شناختم که کیا باهام رو راست نیستن و... تو خود دانشگاه هم چند نفری اینطوری هستن .نمی دونم شاید قبلا نبودن و الان اینطوری شدن . شاید....

نمی دونم چی شده که اینطوری هستن .... به هر حال اصلا برام مهم نیست . قبلا خیلی برام مهم بود که کسی از من ناراحت نباشه . ولی خب دیگه اینطوری نیستم. برام مهم نیست.

بذار هر جور که می خوان باشن. من هم هر جور دلم بخواد برخورد می کنم...

....

حرف دیگه ای واسه گفتن ندارم...

حرف آخر

فکر کنم این آخرین دل نوشته باشه .... می دونین دوستان زندگی خیلی عجیبه. خیلی اتفاقات غیر قابل پیش بینی توش می افته... نمی دونم... آدم توی زندگیش خیلی چیزها رو تجربه می کنه... شادی... غم... افسردگی... شادابی... تجربه...و...

زندگیم ... هیچی ندارم فعلا بگم... پس خداحافظ... تا بعد...

منتظر نوشته های سیاسی اجتماعی باشین از این به بعد...

 

خدایا به خاطر همه چیز متشکرم .... قسمت دوم

یکی از دوستان پیغام گذاشته بود که این جریان دروغه و واسه جلب توجه نوشته می شه . من همینجا این حرف رو تکذیب می کنم و اعلام می کنم دلیل نمیشه چون توی زندگی ایشون همچین جریانی پیش نیومده بنابراین توی زندگی دیگران هم پیش نیاد و این جریان واقعیت داره.

قسمت دوم

در رو که باز کردم یه مرد حدودا ۴۵ ساله پشت در بود. با یکی از بچه ها کار داشت. تعارفش کردم به داخل خونه. قبلا درباره این آقا از بچه ها یه چیزهایی شنیده بودم ولی خب بر اساس اون چیزهای دیگه ای که یکسری از بچه های سازمان دانشجویان درباره یه نفری که مشخصاتش با این بنده خدا یکی بود زده بودن زیاد ازشم خوشم نیومد و رفتم توی اتاقم. نیم ساعت بعد اومدم کارهای شام رو انجام بدم. دیدم صدام کرد و گفت بچه ها خیلی از شما تعریف می کنن( البته اینو بگم که جای تعریف نداریم و اگه چیزی هست لطف بچه هاست ) خلاصه گفت بیا بشین چند دقیقه صحبت کنیم. من هم گفتم چشم . رفتیم نشستیم پای حرفهاش. نمی دونم چطوری بگم ولی همینقدر بدونید که حرفهاش طوری به دلم نشسته بود که این چند دقیقه حدود ۴ یا ۵ ساعت طول کشید. ساعت ۳ صبح گرفتم خوابیدم. خلاصه فرداش حسابی توی فکر بودم .و راجع به حرفهای اون فکر می کردم. این آقا بیشتر عمرش رو دنبال کارهای تحقیقی بوده و توی خیلی زمینه ها اطلاع داشت. توی ۱۷ سالگیش همه چیز رو ول کرده بود می خواست بره کوبا ولی سر از حوزه علمیه در آورده بود. (البته روحانی نبود) .از مسائل اقتصادی روز بگیرین تا جریان صوفی گری و عرفان و فلسفه و مولوی. مثلا تفسیر قرآن رو که بررسی می کرد  ۱۱ سال بود فقط ((آیه قل هوالله و احد )) داشت بررسی می کردو تازگی رفته بود توی تفسیر ((الله الصمد)) . خلاصه جریان مولانا و شمس تبریز واسم پیش اومده بود. توی دانشگاه هم بچه ها یکم سر به سرم گذاشتن واسه همین جریان. فردای اون روز زودتر از همیشه از دانشگاه اومدم و رفتم نشستم پای حرفهاش. حدود ۴،۳ ساعت دیگه صحبت کردیم . موقعی که داشت می رفت حسابی توی خودم رفته بودم و یه حالت بغض بهم دست داده بود. بعضی از حرفهاش حسابی روم تاثیر گذاشته بود و شاید به نوعی یه تغییری توی زندگیم ایجاد کرده باشه.

دو سه روزی از اون جریان گذشت. خیلی فکر کردم به این آشنایی و این موضوع. دیدم توی یه سری مسائل اشتباه کرده بود و به درستی فکر نکرده بودم  .خلاصه یه سری تصمیمات مهم توی زندگیم گرفتم که امیدوارم بتونم زندگی آرامی رو برای خودم مهیا کنم.

خدایا به خاطر همه چیز متشکرم....

می خوام ماجرایی رو تعریف کنم که شاید قسمتی از مسیر زندگی منو تغییر داد ماجرایی که دو روز پیش اتفاق افتاد.

همه چیز از یک روز بارونی شروع شد. داشتم از تلفن کارتی دانشگاه به خونه زنگ می زدم. تلفنم که تموم شد بارون گرفته بود. یه بارون خیلی بهاری. بوی گلها و درختهای حیاط دانشگاه هم یه فضای رمانتیک ایجاد کرده بود. یه دفعه یه حال عجیبی بهم دست داد. واسه اولین بار داشتم این حال رو حس می کردم. یه آرامش عجیب و غریبی تمام وجودم رو گرفته بود. خیلی لذت بردم از این حال. همینطوری زیر بارون شروع کردم قدم زدن. بعد رفتم تو نمازخونه دانشگاه نماز ظهرو عصرم رو خوندم. بعدش یه نماز شکر و چند صفحه قرآن. خدا رو شکر کردم به خاطر این آرامش عجیب. همون طوری قرآن رو بغل کردم و چسبوندم به صورتم و می بوسیدمش و می بوئیدم. بعد بلند شدم رفتم توی ساختمون دانشکده . از پنجره زل زدم به بیرون . بعد هم رفتم سر کلاس. غروب که برگشتم خونه تو اتاقم داشتم موسیقی گوش می دادم که یکی در زد. درو که باز کردم یکی رو دیدم که باعث شد نظرم به خیلی چیزها عوض بشه . کسی که شاید یه بخشی از مسیر زندگیم رو تغییر داد.کسی که شاید ربطی به اون آرامش داشته باشه . شاید هم نداشته باشه.نمی دونم...

تا اینجا رو داشته باشین. بقیه رو بعدا می نویسم...

تصاویری از شمال ایران...تقدیم به تمام دوستان شمالی ام...

 

تصوير زيبايي از شمال

 

سفرنامه کویت ××× قسمت سوم

روز سوم

در سومین روز سفر برنامه خاصی نداشتیم و قسمت اصلی برنامه ما به شب بر می گشت که با مسئولان سازمان پیشاهنگی کویت دیدار داشتیم. صبح امروز به تعدادی از بازارهای کویت رفتیم تا ضمن خریدی کم با کشور کویت بیشتر آشنا شویم. امروز نیز مانند روزهای قبل خانواده آقای صادقی نیز همراه ما آمده بودند و نیز خانم تهانی و خانم العنزی هم همراه ما بودند. ماجد نیز مانند دو روز قبل همواره از ما عکس می گرفت. ماجد مصطفی دکترای روانشناسی داشت و از همان روز اول با بچه ها حسابی رفیق شده بود. شب در هتل برای دیدار با مسئولان سازمان پیشاهنگی کویت آماده می شدیم که اعلام شد آنها به هتل ما آمده اند و در قسمت لابی هتل منتظر ما هستند .ما نیز خود را آمده کردیم و همراه هدایایی که از طرف سازمان دانش آموزی ایران با خود آورده بودیم به محل برگزاری جلسه آنشب رفتیم. مسئول فعالیت های فرهنگی سازمان پیشاهنگی کویت در ضمن سخنان خود به نمایندگی از طرف خود و وزارت آموزش و پرورش و تمام مردم کویت آرزوی اقامت خوشی در وطن دوم(کویت) برای ما کردند.

بعد از صحبت های ایشان دانش آموزان سوالات خود را درباره آموزش و پرورش و سازمان پیشاهنگی کویت از وی پرسیدند که به یک یک سوالات پاسخ داد. ما نیز قطع نامه صلحی را تهیه کرده و به ۳ زبان فارسی ، انگلیسی و عربی ترجمه کرده بودیم و خواستار آن بودیم که این قطع نامه به امضای دانش آموزان ایرانی و کویتی برسد. ایشان پس از خواندن قطع نامه به یکی از تبصره های دستورات اجرایی آن ایراد گرفت که آقای سپیدنامه ضمن توضیح درباره آن ، وی را متقاعد ساخت . در پایان نیز از طرف سازمان پیشاهنگی کویت هدایایی به ما اهدا شد و خانم زریاب به نمایندگی از بقیه بچه ها ضمن تشکر و قدردانی از مسئولان آموزش و پرورش و سازمان پیشاهنگی کویت ، از کمک های انسان دوستانه کویت به زلزله زدگان بم تشکر کرد و از آنان خواستیم تا در آینده ی نه چندان دور دانش آموزان کویتی را نیز به ایران بیاورند.

از نکات جالب در این اردو این بود که مسئول فعالیت های فرهنگی سازمان پیشاهنگی کویت وقتی مشاهده کرد که بچه ها به زبان انگلیسی تسلط کامل دارند از آقای سپیدنامه پرسید آیا بقیه بچه ها هم همین گونه می توانند به انگلیسی صحبت کنند؟ آقای سپیدنامه هم با لبخند پاسخ دادند بله، یکی از شرایط انتخاب بچه ها برای این اردو تسلط به زبان انگلیسی بود.

 

سفرنامه كويت××قسمت دوم

در دومین روز سفر اتفاق خاصی رخ نداد و به این دلیل که سه روز او سفر با سه روز تعطیلی رسمی در کویت همزمان شده بود کار خاصی انجام نمی دادیم. در دومین روز نزدیک ظهر به یکی از مساجد شیعیان به نام مسجد امام حسین(ع) رفتیم و نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم. سخنران مسجد در بین سخنان خود پس از نماز ظهر به ذکر مسائلی همچون اهمیت نماز جماعت، فضيلت ساخت مسجد و مشاركت در ساخت آن، مسائل سياسي و اجتماعي روز و منطقه اشاره داشت. در مسجد اتفاق جالبي افتاد كه براي بچه ها به ياد ماندني و خاطره انگيز بود. ماجرا از اين قرار بود كه سخنران هنگامي كه در مورد فضيلت ساخت مسجد صحبت مي كرد به ذكر سخني از امام خميني پرداخت و در اين هنگام تمام نمازگزاران و حاضرين در مسجد با شنيدن نام امام خميني از زبان سخنران كه ايشان را الامام خميني(ره) ناميد سه صلوات بلند فرستادند كه اين سبب خوشحالي بچه ها شد و به قولي حسابي سر حال آمدند.پس از نماز به هتل برگشتیم و پس از صرف نهار و کمی استراحت بعد از ظهر آن روز به طرف فروشگاه بزرگ سلطان حرکت کردیم. حقیقتا امکانات پیشرفته تری از فروشگاه های زنجیره ای ایران نداشت ولی یک تفاوت اساسی وجود داشت و آن بالا بودن فوق العاده قیمت ها بود. بعد از صرف آب میوه در کافی شاپ فروشگاه به دیدار سفیر ایران در کویت و ضیافت شامی که از طرف سفارت برگزار شده بود رفتیم. بچه ها با دیدن سفارت ایران خیلی خوشحال شدند و وقتی پا به حیاط سفارت گذاشتیم گفتند وارد ایران شده ایم. در ابتدای دیدار، خانم اميروند متني را كه بچه ها در مسير راه در ميني بوس تهيه كرده بودند را براي آقاي موسوي سفير ايران در كويت قرائت كرد و پس از آن بچه ها خود را معرفي كردند. آقاي موسوي نيز ضمن ابراز خوشحالي از حضور دانش آموزان ايراني در كويت در ضمن سخنان خود به مسائلي  همچون  ديد جمهوري اسلامي به انسان و جامعه، برنامه هاي مفيد جمهوري اسلامي در سطح بين المللي و همكاري ايران با كشورهاي خارجي جهت ارتقاي سطح علمي اشاره نمودند. در پايان اين ديدار نيز از طرف سفارت ايران در كويت به اعضاي گوره و مربيان همراه هدايايي اهدا شد. هديه اي نيز از طرف سازمان دانش آموزي ايران به آقاي موسوي تقديم شد. محمدرضا سلطاني(خودم) هم تحقيقي با اين موضوع انجام داده بود كه پس از پيشرفت اسلام چه عواملي باعث شد كه در چند قرن اخير كشورهاي اسلامي دچار عقب ماندگي شوند كه اين تحقيق خود را به سفارت هديه داد. بعد از اين مراسم نيز براي شركت در همابش هفته معلم كه در حياط پشتي سفارت برگزار شده بود رفتيم. مراسم تقريبا خسته كننده اي بود ولي به هر حال حضور در جمع ايرانيان مقيم كويت اين خستگي را از تن بچه ها بيرون كرد. آقاي موسوي در اين مراسم نيز به مسائل مختلفي همچون رابطه بين دين و استقلال، آزادي و فرهنگ-گفتگوي تمدنها- توازن بينظير در انديشه هاي استاد مطهري و... اشاره كردند. بعد از اين مراسم هم شام را در سفارت خورديم و سپس به هتل برگشتيم.

يه روز از زندگي دانشجويي من.....

سلام

ديشب وقتي از دانشگاه رفتم خونه خيلي حالم بد بود. فشارم حسابي افتاده بود پايين و حالت تهوع داشتم و تمام بدنم بي حس بودو از طرفي قلبم هم تير مي كشيد. رفتم خونه و افتادم كف حال. همين طوري مثل مرده ها افتاده بودم وسط اتاق و رفيقام هم كه عين خيالشون نبود و نشسته بودن و شب هاي برره رو نگاه مي كردن. چند دقيقه اي تو همين حال بودم كه يكي از دوستام كه توي واحد روبرويي ما زندگي ميكنه اومد دنبالم كه بيا كارت دارم. رفتم پيشش گفت يه پروژه دارم مي خوام واسم با پاورپوينت بصورت اسلايد درش بياري. گفتم باشه. شانس آوردم مطالبش تايپ شده بود وگرنه بايد مي نشستم ۲۳ صفحه رو از اول دوباره تايپ مي كردم.

 

شروع كردم كارشو انجام بدم كه  خونواده از شهرستان تماس گرفتن . باهاشون كه صحبت كردم حسابي سرحال اومدم. بعد رفتم كار رفيقم رو انجام بدم كه ديدم ۸-۷ تا ليمو شيرين آورده تا با هم بخوريم.

كارشو كه انجام دادم ديدم ساعت ۱ نصفه شبه . رفتم خونه ديدم بچه ها همه خوابيدن و براي من هم شام نگه نداشتن .

هيچي گرسنه خوابيدم .

صبح رفتم دانشگاه. كلاسASP داشتیم. استادمون خیلی بچه باحالیه. آقای ایازده پور. یکی ازبچه ها یه سوالی کرد که : استاد ببخشید اگه بجای این عبارت، صفر بذاريم چي ميشه. استاده گفت هيچي نميشه .

يه دفعه استاده گفت : من آرزو به دل موندم كه شما يه سوال درست و حسابي از من بپرسين كه حداقل به معلومات من هم يه چيزي اضافه بشه. خلاصه اين كلاس هم گذشت و رفتيم واسه نهار. ژتون بقيه روزها رو داشتم ولي مال امروز رو نگرفته بودم مجبور شدم ساندويچ بخورم. بعد از نهارهم رفتم سراغ مسئول امور دانشجويي كه واسه اردو مجوز بگيرم. يه ذره اذيت كرد ولي خب تونستم راضيش كنم. بعد هم كه رفتم كلاس برنامه نويسي C. بعد كلاس هم كه دربه در دنبال جزوه مدار منطقي.

خلاصه امروز هم اينطوري گذشت.

اينا رو تعريف كردم چون حرف ديگه اي نداشتم.....

 

سلام دوستان

چند ماهه كه با وب نوشته هاي من همراه هستين .

از اين به بعد سعي مي كنم در كنار وب نوشته ها بيشتر خودموني بنويسم و ماجراي روزانه خودمو منعكس كنم . پس با من همراه باشين .

مقدمه

به نام خداوند بخشنده مهربان

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد