آسمان
گاهی سینه انسان به قدری سنگینی می کند که دیگر زمین تاب نگه داری او را ندارد؛ تنها آسمان است که می تواند با آغوشی باز این بار گناه را به دوش کشد.

+ نوشته شده در دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۹ ب.ظ توسط محمدرضا سلطانی
|
و در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود... و با نبودن چگونه می توان بودن؟ و خدا بود و او با عدم و عدم گوش نداشت... حرف هایی هست برای گفتن... که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرف هایی هست برای نگفتن . حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند . حرفهایی شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند و سرمایه ماورایی هر کس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.