پیاده روی
دلم میخواد توی یک خیابون که دو طرفش درخت باشه با آرامش قدم بزنم و پیاده روی کنم...
+ نوشته شده در شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱:۱۰ ب.ظ توسط محمدرضا سلطانی
|
و در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود... و با نبودن چگونه می توان بودن؟ و خدا بود و او با عدم و عدم گوش نداشت... حرف هایی هست برای گفتن... که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرف هایی هست برای نگفتن . حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند . حرفهایی شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند و سرمایه ماورایی هر کس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.