چهار پله اول عشق...
حرف اول:
دلم برخاستني به ناگاه ميخواهد و گريختني گرامي از سرِ فرياد. دلم غاري ميخواهد و خوابي سيصدساله و ياراني جوانمرد.
ميخواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم كه آفتاب كي بر ميآيد و كي فرو ميشود و ندانم كه كدامين قرن از پي كدام قرن ميگذرد.
و كاش چشم كه باز ميكردم، دقيانوس ديگر نبود و سكهها از رونق افتاده بود.
من آدمي هزار سالهام كه هزاران بار گريختهام، به هزار غار پناه بردهام و هزاران بار به خواب رفتهام. اما هر جا كه رفتهام، دقيانوس نيز با من آمده است. من خوابيدهام و او بيدار مانده است. ديگر اما گريختن و غار و خواب سيصدساله به كار من نميآيد. من كجا بگريزم از دقيانوسي كه در پيراهن من نَفَس ميكشد و با چشمهاي من به نظاره مينشيند و چه بگويم از او كه نه بر تخت خود كه بر قلب من تكيه زده است و آن سواران كه از پي من ميآيند، نه در راهها كه در رگهاي من ميدوند.
چه بگويم كه گريختن از اين دقيانوس، گريختن از من است و شورش بر او، شوريدن بر خودم.
نه، اي خداي خوابهاي معرفت وغارهاي تنهايي. من ديگر به غار نخواهم رفت و ديگر به خواب. كه اين دقيانوس كه منم با هيچ خوابي به بيداري نخواهد رسيد. فردا، فردا مصاف من است و دقيانوسم. بيزره و بيشمشير و بيكلاه، تن به تن و رويارو؛ زيرا كه زندگي نبرد آدمي است و دقيانوسش.
حرف دوم:
بت بزرگ به پای خدا افتاده بود و گریه می کرد؛ زيرا هرگز نتوانسته بود دعايي را مستجاب كند و معجزهاي را برآورده. زيرا شادمان نميشد از پيشكشهايي كه به پايش ميريختند و قربانيهايي كه برايش ميآوردند. زيرا دلتنگ كوهي بود كه از آن جدايش كرده بودند و بيزار از آن تيشه كه تراشش داده بود و ملول از آنان كه نامي برايش گذاشته بودند و ستايشش ميكردند. بت بزرگ گريه ميكرد؛ زيرا ميدانست نه بزرگ است و نه باشكوه و نه مقدس.
همه به پاي او ميافتادند و او به پاي خدا. همه از او معجزه ميخواستند و او از خدا. همه براي او ميگريستند و او براي خدا.
او بتي بود كه بزرگي نميخواست. عظمت و ابهت و تقدس نميخواست. نام نميخواست و نشان نميخواست.
او گريه ميكرد و از خدا تبر ميخواست، شكستن و فرو ريختن ميخواست. خدا اما دعايش را مستجاب نميكرد.
هزار سال گذشت. هزاران سال.
و روزي سرانجام خداوند تبري فرستاد بيابراهيم.
و آن روز بت بزرگ بيش از هر بار گريست، بلندتر از هر روز. زيرا دانست كه ابراهيمي نخواهد بود. زيرا دانست كه از اينپس او هم بت است و هم ابراهيم.
- خدايا، خدايا، خدايا چگونه بتي ميتواند تبر بر خود بزند؟ چگونه بتي ميتواند خود را درهم شكند و خود را فرو ريزد؟ چگونه، چگونه، چگونه؟
خدايا، ابراهيمي بفرست، خدايا ابراهيمي بفرست، خدايا ابراهيمي... خدا اما ابراهيمي نفرستاد.
بيباكي و دليري و جسارتي اما فرستاد، ابراهيموار.
و چه بزرگ روزي بود آن روز كه بتي تبر بر خود زد و خود را شكست و خود را فرو ريخت.
مردمان گفتند: اين بت نبود، سنگي بود سست و خاكي بود پراكنده، پس نامش را از ياد بردند و تكههايش را به آب دادند و خاكههايش را به باد.
و ديگر كسي نام او را نبرد، نام آن بتي را كه خود را شكست.
اما هنوز هم صداي شادي او به گوش ميرسد، صداي شادي آن مشت خاك كه از ستايش مردمان رهيد. صداي او كه به عشق و شكوه و آزادي رسيد.صدای بت بزرگی که خود را شکست ...
حرف سوم:
سهراب نيستم و پدرم تهمتن نبود. اما زخمي در پهلو دارم. زخمي كه به دشنه اي تيز، پدر برايم به يادگار گذاشته است. هزار سال است كه از زخم پهلوي من خون مي چكد و من نوشدارو ندارم. پدرم وصيت كرده است كه هرگز براي نوشدارو ، برابر هيچ كيكاووسي ،گردن كج نكنم و گفته است كه زخم در پهلو و تير در سينه، خوشتر تا طلب نوشدارو از ناكسان و كسان. زيرا درد است كه مرد ، مي زايد و زخم است كه انسان مي آفريند. پدرم گفته است: قدر هر آدمي به عمق زخم هاي اوست. پس زخم هايت را گرامي دار. زخم هاي كوچك را نوشدارويي اندك بس است، تو اما در پي زخمي بزرگ باش كه نوشدارويي شگفت بخواهد؛ و هيچ نوشدارويي، شگفت تر از عشق نيست.و نوشداروي عشق تنها در دستان اوست.او كه نامش خداوند است.
پدرم گفته بود كه عشق شريف است و شگفت است و معجزه گر.اما نگفته بود كه عشق چقدر نمكين است و نگفته بود او كه نوشدارو دارد، دستهايش اين همه از نمك عشق پر است و نگفته بود كه او هر كه را دوست تر دارد، بر زخمش از نمك عشق بيشتر مي پاشد!
زخمي بر پهلويم است و خون مي چكد و خدا نمك مي پاشد. من پيچ مي خورم و تاب مي خورم و ديگران گمانشان كه مي رقصم! من اين پيچ و تاب را و اين رقص خونين را دوست دارم، زيرا به يادم مي آورد كه سنگ نيستم، چوب نيستم ، خشت و خاك نيستم؛ كه انسانم.
پدرم گفته است : از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زيرا اگر زخمي نباشد، دردي نيست و اگر دردي نباشد در پي نوشدارو نخواهي بود و اگر در پي نوشدارو نباشي ، عاشق نخواهي شد و عاشق اگر نباشي، خدايي نخواهي داشت...
دست بر زخمم مي گذارم و گرامي اش مي دارم؛ كه اين زخم عشق است و عشق ميراث پدر است. ميراث پدر عليه السلام!
حرف چهارم:
بر صندلي چوبي نشسته بود و ژاكتي پشمي به تن داشت و چاي مينوشيد؛ بيخيال. فنجان چاي اما از خاطره پر بود و انگار حكايت ميكرد از مزرعه چاي و دختر چاي كار و حكايت ميكرد از لبخندش كه چه نمكين بود و چشمهايش كه چه برقي ميزد و دستهايش كه چه خسته بود و دامنش كه چقدر گل داشت. چاي، خوش طعم بود. پس حتماً آن دختر چاي كار عاشق بود و آن كه عاشق است، دلشوره دارد و آن كه دلشوره دارد، دعا ميكند و آن كه دعا ميكند حتماً خدايي دارد.
پس دختر چاي كار خدايي داشت.
ژاكت پشمي گرم بود و او از گرماي ژاكت تا گرماي آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن كوه بلند و آن روستاي دور و آن چوپان كه هر گرگ و ميش و هر خروس خوان راهي ميشد. و تنها بود و چشم ميدوخت به دور دستها و ني ميزد و سوز دل داشت.
و آن كه سوز دل دارد و ني ميزند و چشم ميدوزد و تنهاست، حتماً عاشق است و آن كه عاشق است، دعا ميكند و آن كه دعا ميكند حتماً خدايي دارد.
پس چوپان خدايي داشت.
دست بر دسته صندلياش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب نجار را به ياد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود كه سالهاي سال نهال كوچك را آب داد و كود داد و هرس كرد و پيوند زد. و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ كوچك.
و آن كه ميكارد و دل ميبندد و پيوند ميزند، اميدوار است و آن كه اميد دارد، حتماً عاشق است و آن كه عاشق است، دعا ميكند و آن كه دعا ميكند حتماً خدايي دارد.
پس دهقان خدايي داشت.
و او كه بر صندلي چوبي نشسته بود و ژاكتي به تن داشت و چاي مينوشيد، با خود گفت: حال كه دختر چايكار و چوپان جوان و دهقان پير خدايي دارند، پس براي من هم خدايي است. و چه لحظهاي بود آن لحظه كه دانست از صندلي چوبي و ژاكت پشمي و فنجان چاي هم به خدا راهي است!
پی نوشت:
* اینقدر حالم بد بود و هست و فکر کنم تا چند روز آینده خواهد بود که نتونم هیچ عکسی رو اینجا بذارم.
** فقط اینو می خواستم بگم به... :
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریرست شرح آرزومندی
***راستی دوستان می دونستین ققنوس میمیره و دوباره متولد میشه؟ ولی همون ققنوسه و با همون ماهیت و همون .... پس سعی کن ققنوس باشی
****برای این ققنوس دعا کنین که .....
*****برای منم دعا کنین که حالم خیلی بده...
****** برای وبلاگم فال حافظ گرفتم این اومد ...
به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد تو را در اين سخــــــن انكـــار كار ما نرسد
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمــــــده اند كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حق صحبت ديرين كه هيچ محـــــرم راز به يــــــــــار يك جهت حق گزار مــــا نرسد
هـــــزار نقـــــش بـــرآيد ز كلك صنع و يكي به دلپــــــذيري نقــــش نگــــــار مــا نرسد
هــــــــــــــــزار نقــــــد به بازار كــــانات آرند يكـــــي بــــه سكــه صاحب عيار ما نرسد
دريـــغ قـــــافله عمــــــــــر كان چنان رفتند كه گردشان به هــــواي ديــــار مــــا نرسد
دلا ز رنج حسودان مـــــرنج و واثق بــــاش كه بد بــــه خـــــاطر اميدوار مـــــا نــــرسد
چنان بزي كه اگـــــر خاك ره شوي كس را غبـــــــار خاطــــــــــري از ره گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم كه شرح قصه او
به سمــــع پــــادشه كامگار مــــــا نرسد
******* با شروع ماه محرم قصد دارم از مراثي زيباي مداحان اهل بيت به جاي موسيقي وبلاگ استفاده كنم.
******** اللهم ارزقناتوفيق شهادة في سبيلک
خدايا...
به من زيستني عطا کن که در لحظه مرگ بر بي ثمري لحظه اي که براي زيستن گذشته است حسرت نخورم و مردني عطا کن که بر بيهودگيش سوگوار نباشم. براي اينکه هرکس آنچنان ميميرد که زندگي کرده است.
خدايا...
چگونه زيستن را تو به من بياموز...چگونه مردن را خود خواهم آموخت...
خدايا...
رحمتي کن تا ايمان نان و نام برايم نياورد. قدرتم بخش تا نانم را و حتي نامم را در خطر ايمانم افکنم تا از
آنهايي باشم که پول دنيا را مي گيرند و براي دين کار ميکنند نه از آنهايي که پول دين ميگيرنند و براي دنيا
کار ميکنند...
و در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود... و با نبودن چگونه می توان بودن؟ و خدا بود و او با عدم و عدم گوش نداشت... حرف هایی هست برای گفتن... که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرف هایی هست برای نگفتن . حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند . حرفهایی شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند و سرمایه ماورایی هر کس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.