سلام

ديشب وقتي از دانشگاه رفتم خونه خيلي حالم بد بود. فشارم حسابي افتاده بود پايين و حالت تهوع داشتم و تمام بدنم بي حس بودو از طرفي قلبم هم تير مي كشيد. رفتم خونه و افتادم كف حال. همين طوري مثل مرده ها افتاده بودم وسط اتاق و رفيقام هم كه عين خيالشون نبود و نشسته بودن و شب هاي برره رو نگاه مي كردن. چند دقيقه اي تو همين حال بودم كه يكي از دوستام كه توي واحد روبرويي ما زندگي ميكنه اومد دنبالم كه بيا كارت دارم. رفتم پيشش گفت يه پروژه دارم مي خوام واسم با پاورپوينت بصورت اسلايد درش بياري. گفتم باشه. شانس آوردم مطالبش تايپ شده بود وگرنه بايد مي نشستم ۲۳ صفحه رو از اول دوباره تايپ مي كردم.

 

شروع كردم كارشو انجام بدم كه  خونواده از شهرستان تماس گرفتن . باهاشون كه صحبت كردم حسابي سرحال اومدم. بعد رفتم كار رفيقم رو انجام بدم كه ديدم ۸-۷ تا ليمو شيرين آورده تا با هم بخوريم.

كارشو كه انجام دادم ديدم ساعت ۱ نصفه شبه . رفتم خونه ديدم بچه ها همه خوابيدن و براي من هم شام نگه نداشتن .

هيچي گرسنه خوابيدم .

صبح رفتم دانشگاه. كلاسASP داشتیم. استادمون خیلی بچه باحالیه. آقای ایازده پور. یکی ازبچه ها یه سوالی کرد که : استاد ببخشید اگه بجای این عبارت، صفر بذاريم چي ميشه. استاده گفت هيچي نميشه .

يه دفعه استاده گفت : من آرزو به دل موندم كه شما يه سوال درست و حسابي از من بپرسين كه حداقل به معلومات من هم يه چيزي اضافه بشه. خلاصه اين كلاس هم گذشت و رفتيم واسه نهار. ژتون بقيه روزها رو داشتم ولي مال امروز رو نگرفته بودم مجبور شدم ساندويچ بخورم. بعد از نهارهم رفتم سراغ مسئول امور دانشجويي كه واسه اردو مجوز بگيرم. يه ذره اذيت كرد ولي خب تونستم راضيش كنم. بعد هم كه رفتم كلاس برنامه نويسي C. بعد كلاس هم كه دربه در دنبال جزوه مدار منطقي.

خلاصه امروز هم اينطوري گذشت.

اينا رو تعريف كردم چون حرف ديگه اي نداشتم.....