حرف آخر
فکر کنم این آخرین دل نوشته باشه .... می دونین دوستان زندگی خیلی عجیبه. خیلی اتفاقات غیر قابل پیش بینی توش می افته... نمی دونم... آدم توی زندگیش خیلی چیزها رو تجربه می کنه... شادی... غم... افسردگی... شادابی... تجربه...و...
زندگیم ... هیچی ندارم فعلا بگم... پس خداحافظ... تا بعد...
منتظر نوشته های سیاسی اجتماعی باشین از این به بعد...
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم خرداد ۱۳۸۵ ساعت ۶:۱۳ ب.ظ توسط محمدرضا سلطانی
|
و در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود... و با نبودن چگونه می توان بودن؟ و خدا بود و او با عدم و عدم گوش نداشت... حرف هایی هست برای گفتن... که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرف هایی هست برای نگفتن . حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند . حرفهایی شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند و سرمایه ماورایی هر کس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.